an unworthy light explosion
چه نشسته ای در میان آسمان؟ از جان مان چه می خواهی؟! غروب کن دیگر؛ / آن صورت آتشینی که داری، عذاب مان می دهد، رخ برگیر و روی بر گردان، خورشید تابان. / دیگر تاب تماشای نگاه امید به مشرق جغرافیای زمانه نداریم. غروب کن، بگذار شب تیره بیاید. / چنان تیره، چنان سرد، شاید او حرف ما بداند، درد ما بفهمد، غروب کن، چنان غروبی که گویی، هرگز طلوع نکرده ای.
ای انفجار نور بی حاصل!