an unworthy light explosion

 

        چه نشسته ای در میان آسمان؟ از جان مان چه می خواهی؟! غروب کن دیگر؛ / آن صورت آتشینی که داری، عذاب مان می دهد، رخ برگیر و روی بر گردان، خورشید تابان. / دیگر تاب تماشای نگاه امید به مشرق جغرافیای زمانه نداریم. غروب کن، بگذار شب تیره بیاید. / چنان تیره، چنان سرد، شاید او حرف ما بداند، درد ما بفهمد، غروب کن، چنان غروبی که گویی، هرگز طلوع نکرده ای.

ای انفجار نور بی حاصل!

 

خداحافظی نکردی با نجمه، سورچی!

      

       دارند می آیند، چند قدم پایین تر از تقاطع جمهوری – ولیعصر. کنار خیابان یک آزرای سفید رنگ بوق می زند. آن که سن اش بزرگتر می زند رفت سمت شیشه خودرو، از سن کم اش هاج و واج مانده ام. به توافق می رسد، کوچکتر را صدا می کند، وقتی از کنارش رد می شوم غضب چشمانم را بر نمی تابد، رو کج می کند و به سمت خودرو می رود. نمی دانم دقیقا از چه عصبی شده ام! از آن حرامزاده ای که برای سیزده ساله ها بوق می زند؟ یا آن سست عنصری که اینها را تحویل جامعه داد؟ شاید از خود این دو بچه که هنوز هیچ نمی فهمند، شرط می بندم که حتی س.ک.س را درست نمی داند که بخواهد از آن کاسبی کند. مثل همیشه سعی می کنم فراموش کنم. سوار می شوند، رد می شوم. پایین تر از آنها اما دختر دیگری است، نشسته کنار پیاده رو، روی لبه کوچک مغازه ای که کرکره اش پایین است. فال حافظ می فروشد، همان فال دویست تومانی همیشگی. حوصله ندارم، رد می شوم. اما مگر این درون ناآرام راحت ام می گذارد!؟...

       سری به آسمان بلند می کنم. "این یکی را بیخیال، خواهش می کنم!..." گویی جواب منفی است. بر می گردم، امید دارم که نبینم اش. ولی هست، همانجا. مثل شخصیت های داستان هایی از این دست، کزت وار، مظلومانه نشسته و منتظر فروش چند دانه ی باقیمانده از فال ها یش هست. نزدیک که می شوم سرش را بالا می گیرد. پول خردهای توی جیبم را صدا می زنم! به زحمت دویست تومان می شوند. به دخترک می گویم خودت یکی را انتخاب کن. بر می دارد و مودبانه می گوید:" بفرمایید! " می گیرم. تشکر می کنم، پول را می دهم و بر می گردم...

       کم کم دارم دور می شوم... "نه دیگر چه مرگت است!؟ ول کن ترخدا، خسته ام، حالم گرفته است، کلافه ام" فایده ندارد! انگار می گوید:" گه خوردی که خسته ای مردک!" همین درونم ام را می گویم. بهم بر می خورد. باز بر می گردم. این بار تعارف ندارم، می نشینم کنار اش. کت شلوار برادر ام بود. فدای سر اش! مردم نگاه می کنند، از توی ماشین ها، از مغازه ها، حین راه رفتن ها و... بروند گمشند لطفا ! نتوانم سر صحبت را با یک دختر بچه هفت ساله باز کنم که عجالتا باید بروم بمیرم. اسم اش "نرگس" است. آنچنان زیبا نیست، اما قشنگ است.... می فهمی؟

 

ادامه نوشته

بخوان! به نام خدایی که ترا آفرید

 

             یک روز تعطیل دارید. با میزان تعجب بالایی از خواب بیدار می شوید و علت را در خرابی کولر منزل تان مشاهده می کنید. هوا بس ناجوانمردانه گرم است. حرارت از در و دیوار خانه می بارد. مقاومت می کنید! به اموری می رسید که معمولا برای روزهای تعطیل مناسب است. بعد از ظهر هنگام مرور متن یک سخنرانی در حالی که با صدای بلند دارید می گویید :

    ... تاریخ را بخوانید! اتفاقا امویان برای مقابله با فرزند پیامبر روی همین سه محور انحرافی تبلیغ کردند تا بالاخره توانستد تنها چند سال پس از رحلت حضرت رسول مصیبت کربلا را رقم بزنند. اول آنکه روی وحدت جامعه مسلمین تاکید داشته و تفسیرشان از این وحدت لزوم برخورد با هر جریان مطالبه گر مردمی بود که مقابل شان ایستادگی می کرد. پس در ادامه همین دروغ بزرگ گفته می شد که حسین(ع) وحدت مسلمین را شکسته و مقابله با او واجب است! دوم موضوعی بود با عنوان "الحق لمن غلب." به معنای "حق با کسی است که شکست می دهد." بنابراین ادعا گفته می شد حسین(ع) اگر بر حق بود آنطور مغلوب نمی شد و شکست نمی خورد. و سومین ادعای دروغین آن بود که هر شخصی که خلافت مسلمین را بدست داشته باشد بواسطه جایگاهی که دارد مقدس محسوب شده و اطاعت از وی واجب است! - تحت هر شرایطی - از این رو عملکرد وقیحانه یزید ابن معاویه در نظر ایشان نمی توانست سلب کننده صلاحیت او برای خلافت باشد و به همین دلیل مردم را از همراهی با حسین(ع) منع می کردند...

        و وقتی به اینجا می رسید متوجه چشمان از تعجب گرد شده ی مادر می شوید که به شما خیره شده است...

 

پ.ن: احتمالا، ادامه دارد.

 

همین حالا

 

چند وقتی بود که هر چی می پرسیدم - چته؟ - فقط می گفت نمی دونم!

نیم ساعت پیش همچین بی مقدمه اس ام اس داد که:

-         می خوام خدامو عوض کنم! خدایی داشته باشم که باهام حرف بزنه...

به ذهن ام رسید بهش بگم:

-         قرآن خوندی؟ پاشو وضو بگیر برو قرآن خونتونو بردار و همینطوری یه صفحه شو بازکن. معنی چند خط اولشو که خوندی واسه منم تعریف کن...

کمتر از ده دقیقه بعد دوباره اس ام اس داد:

-         "چگونه منکر خدا می شوید با آنکه بی جان بودید پس شما را جان بخشید..."

 

پ.ن: حس خوبی می گفت خدا دارد شما را نگاه می کند، همین حالا...

 

کجایی پدر!؟

 

خب چه؟ خب اصلا که چه؟

بله بله با شما هستم! چه می شود اگر با تو نگویم؟

که هیچ روزنامه ای جرات انتشار پاسخ هاشمی به لباس شخصی های مطبوعات را به خود ندید. که روز جمعه سالگرد دروغ بزرگ سگان پایتخت به جان مردم افتاده بودند در خیابان انقلاب به سمت آزادی!

که ریل های خط تهران مشهد را سیل با خود برده بود و قطار به کندی پیش می رفت. و نگاه بامزه ای داشتند ملت وقتی که نیمه شب هنگام توقف در بین راه با زیر شلواری از قطار پیاده شده و خوشحال قدم می زدم به سمت سرویس های بهداشتی. که خواندن نماز با دلهره - که نکند از قطار جا بمانی - صفای "مبسوطی" دارد همیشه! چه رسد آنکه زیرشلواری هم پوشیده باشی.

که جای شما خالی بود وقتی مقابل گنبد طلایی رنگ اش آقا را قسم می دادم که داد ما بستاند ز ظالمان این کوی و برزن. که نام بردم تک تک تان را و اگر قبول باشد نمازی به زیارت خواندم از طرف تان. همه تان، حتی آنها که اسمشان را نمی دانستم. آخر این ها که گفتن ندارد... وقتی تهران ساکت است. سکوتی از نوع "سهمگین" اش! فکر کن، سهمگین.... تا بحال به معنای این کلمه خیره شدی؟!

 

ادامه نوشته