خداحافظی نکردی با نجمه، سورچی!
دارند می آیند، چند قدم پایین تر از تقاطع جمهوری – ولیعصر. کنار خیابان یک آزرای سفید رنگ بوق می زند. آن که سن اش بزرگتر می زند رفت سمت شیشه خودرو، از سن کم اش هاج و واج مانده ام. به توافق می رسد، کوچکتر را صدا می کند، وقتی از کنارش رد می شوم غضب چشمانم را بر نمی تابد، رو کج می کند و به سمت خودرو می رود. نمی دانم دقیقا از چه عصبی شده ام! از آن حرامزاده ای که برای سیزده ساله ها بوق می زند؟ یا آن سست عنصری که اینها را تحویل جامعه داد؟ شاید از خود این دو بچه که هنوز هیچ نمی فهمند، شرط می بندم که حتی س.ک.س را درست نمی داند که بخواهد از آن کاسبی کند. مثل همیشه سعی می کنم فراموش کنم. سوار می شوند، رد می شوم. پایین تر از آنها اما دختر دیگری است، نشسته کنار پیاده رو، روی لبه کوچک مغازه ای که کرکره اش پایین است. فال حافظ می فروشد، همان فال دویست تومانی همیشگی. حوصله ندارم، رد می شوم. اما مگر این درون ناآرام راحت ام می گذارد!؟...
سری به آسمان بلند می کنم. "این یکی را بیخیال، خواهش می کنم!..." گویی جواب منفی است. بر می گردم، امید دارم که نبینم اش. ولی هست، همانجا. مثل شخصیت های داستان هایی از این دست، کزت وار، مظلومانه نشسته و منتظر فروش چند دانه ی باقیمانده از فال ها یش هست. نزدیک که می شوم سرش را بالا می گیرد. پول خردهای توی جیبم را صدا می زنم! به زحمت دویست تومان می شوند. به دخترک می گویم خودت یکی را انتخاب کن. بر می دارد و مودبانه می گوید:" بفرمایید! " می گیرم. تشکر می کنم، پول را می دهم و بر می گردم...
کم کم دارم دور می شوم... "نه دیگر چه مرگت است!؟ ول کن ترخدا، خسته ام، حالم گرفته است، کلافه ام" فایده ندارد! انگار می گوید:" گه خوردی که خسته ای مردک!" همین درونم ام را می گویم. بهم بر می خورد. باز بر می گردم. این بار تعارف ندارم، می نشینم کنار اش. کت شلوار برادر ام بود. فدای سر اش! مردم نگاه می کنند، از توی ماشین ها، از مغازه ها، حین راه رفتن ها و... بروند گمشند لطفا ! نتوانم سر صحبت را با یک دختر بچه هفت ساله باز کنم که عجالتا باید بروم بمیرم. اسم اش "نرگس" است. آنچنان زیبا نیست، اما قشنگ است.... می فهمی؟
خوشم آمد! اسم مرا هم پرسید. "اسم ام مهدی است، به بابا کمک می کنی؟" سری به نشانه تایید تکان می دهد. برادر کوچکتر اش یک چهارراه پایین تر است. او هم فال می فروشد. خواهش که چه عرض کنم، التماس می کنم هیچ وقت بخاطر این کار مدرسه اش را ترک نکند. تندی جواب می دهد که نمره هایش همه بیست شده، نرگس کلاس اولی. همان نزدیکی ها زندگی می کند و مدرسه می رود. دلم نمی آید به پدر اش فحش ناموس بدهم! شاید واقعا راه دیگری ندارند...
مدتی است که کنارش نشسته و با او گرم صحبت شده ام. کم کم می خواهم که خداحافظی کنم. به سرم می زند فالی که خریده بودم را بدهم تا خودش برایم بخواند. فالم را گرفت توی دست های کوچک اش و آرام آرام و با غلط غلوط بسیار شروع به خواندن کرد، و تو چه می دانی که چقدر زیبا بود آن خوانش:
یوسف گنجشته بازی آید به کنعان غم مخور، کبله ی احزان شود روزی گِل ستان غم مخور...
پ.ن: به من بگو! راجع به آنکه متن فوق چه قضاوتی راجع به آن دو دختر اولی دارد، و آیا قضاوت عادلانه ای بوده یا نه. بگو که چه تضمینی یا راهی هست که "نرگس" یکی مثل آنها نشود، چند سال بعد...
پ.ن: عنوان این پست متعلق به تئاتری است به همین نام ساخته حمیدرضا آذرنگ که تا چندی پیش در تالار چهارسو روی صحنه بود، و نمی دانم هنوز هست یا نه! با همه نقدی که به آن وارد شد، دوست اش داشتم. اینجا هم نقدی بخوانید و اینجا و اینجا عکس هایش را ببینید.