انگار که چیزی گم کرده باشد!

دور سفره می چرخد و ما را نگاه می کند. برادرها سرگرم صحبت با صدای بلند هستند، مثل همیشه. مادر دل اش نمی آید از ما دور باشد. حرص می خورد، بحث کاری در منزل را دوست ندارد. چیزی نمی گوید. نمی دانم به چه فکر می کرد؟ شام خوردیم، تشکر کردیم، کادو آوردیم، عکس یادگاری گرفتیم... مادر همچنان انگار که چیزی گم کرده باشد، نا آرام است، خیلی سعی می کند به روی خودش نیاورد.

بچه ها می روند، مادر باز تنها می شود. شب از نیمه می گذرد، نمی خوابد، بر خلاف همیشه. گویی دیگر خواب هم آرام اش نمی کند. آشپزخانه را مرتب می کند، روی صندلی می نشیند، فکر می کند. سمت اش نمی روم، صدایم می لرزد، ممکن است متوجه شود!... دارم می گریم آخر، تنها، در سکوت، مثل آنوقت ها که پدر در بستر بود و آرام می گرستیم تا نشنود، روحیه اش خراب نشود، غصه نخورد...

می آیم اینجا پای این زهر ماری می نشینم، به فیس بوک سر می زنم، برای این و آن یادداشت می گذارم، مقاله می خوانم، چیز می نویسم... بالاخره اشک چشم ام خشک می شود، می روم بیرون خبری بگیرم اش.

آنقدر ساکت است که وقت خواب و بیدار اش را تشخیص نمی دهم، مگر از عوض نشدن طولانی مدت کانال تلویزیون، عادت دارد، همه شبکه ها رو مرور می کند، انگار چیزی گم کرده باشد. مثل وقتهایی که کتاب می خواند، روضه می رود، نماز می خواند و در تعقیبات فقط فکر می کند.


خواب اش برده بود، روی زمین، پای تلویزیون، ساکت بود. با دیدن اش دوباره چشمانم خیس می شود. هق هق ام می گیرد، آرام از کنارش رد می شوم و در دلم می گویم: روزت مبارک مادرم!