پنج سال است که رفتی
سلام اقای پدر؛
حالت خوب است؟ خوش هستی؟ .. خب شکر خدا. فقط بدان که من اصلا خوب نیستم این روزها. یعنی شاید از وقتی که رفتی، هیچ وقت نبودم! اما نمیگذاشتم کسی متوجه شود، نمیگذاشتم تو متوجه شوی. همه اش دروغ بود! همهی آن فیلم هایی که موقع سر زدن به تو در مزار بازی میکردم و خود را خوشحال نشان میدادم دروغ بود.
پدر محترم؛
واقعیت اش اینست که از وقتی راهت را کشیدی رفتی به جهان آخرت، چنان گندی به زندگی من و مرتضی و مادر زدی که پس از 5 سال نه تنها آثارش از بین نرفته، که دارد بیشتر هم میشود، تقویت هم میشود! هیچ وقت اینها را به تو نگفتم، همیشه داغ دلم را توی سینه حبس کردم تا تو بویی نبری، همیشه آمدم و سنگ قبرت را بوسیدم و گفتم که خیال ات جمع پدر جان، ما همه خوبیم! اما حالا میخواهم بگویم «باور نکن». میخواهم بگویم زندگی مان سرد و تر و بیخود تر و رغت انگیز تر از آنست که فکرش را بکنی، میخواهم بگویم با تو حرف هایی بگویم، که بیشتر از این دلیلی برای پنهان کردنش نمیبینم.
پدرجان؛
از مادر شروع میکنم. از تنها محرمت در زندگی، ازشریک غم و ها و غصه هایت که این روزها میتوان گفت یک افسرده کامل است. میدانی، هیچ میلی به زندگی ندارد. یکبار از خودش شنیدم که آرزوی مرگ میکند. که دعایش این است که برود، از پیش مان برود، شاید میخواهد بیاید پیش تو، نمیدانم. اما هر چه در سرش هست، دیگر میلی به زنده بودن ندارد. این را از اوضاع خانه داری اش هم میتوان فهمید. این را از اجاق خاموش آشپزخانه اش هم میتوان فهمید. از دستپختهایی که طعم گذشته را ندارند. از سجادهی همیشه پهن اش که شده مسجد اشک هایش. از گریه های وقت و بی وقت اش. از سکوت های کشنده اش. از حرف های تلخ اش. از مویی که دارد سپید میشود و پایی که موقع بالارفتن از پله درد میکند. اصلا پاهای مادر دارد شبیه پاهای خدابیامرز مادر بزرگ میشود؛ این را باید خوب بفهمی یعنی چه. فکر نمیکنم با این روال هم پیش رود چند سال بیشتر دوام داشته باشد.
پدر عزیزم،
مرتضی هم دیگر خسته شده، میگوید که
از ازدواجش پشیمان است. که هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن ندارد. دیگر حتی برای
دعوا کردن با همسرش هم انگیزه ندارد. پر شده از تهی بودن، از هیچ خواستن، هیچ
بودن. تفریحش فقط فیلم است، و سیگارهایی که دور از چشم این و آن میکشد. محض اجبار
زمانه کارش را میکند و شب و روزهایی که برای گرفتن ارشد بیدار خوابی کشید و درس
خواند و درس خواند فکر میکند. که چرا چنین کرده، که خب آخرش چه میشود!؟
آقای پدر،
حالم از هر چه خودم هست بهم میخورد. میدانی، میفهمی ام؟.. فکر نمیکنم!
راحتت کنم، تعهدی ندارم به خوب بودن، به بچهی حاجی بودن، سیگار میکشم، با خانمهای ناجور... هر چیزی میشنوم هر چیزی میبینم. خیلی دلم پر است از دستت پدر، خیلی! نمی دانم باید انتقام بگیرم؟ از که از چه.
کجا هستی حالا؟ در همان «دارالسلام» که میگویند خیلی خوش آب و هواست؟ آره؟ بیمعرفت! داری کیف اش را میکنی؟ این بود مهر پدرانه ات، این بود دعای خیرت؟ که بروی من اینجا توی این لجن تنها بمانم؟ که نباشی. که مشتی دفتر و کتاب از تو بماند و عکس های روی دیوار. و آن پیکان سفید که هنوز راه میرود. یادت رفت به همین زودی؟ که قول دادی دعایم کنی؟ آن شب که بقلت کردم تا ببرم ات روی تخت یادت نیست که گفتی دعایت کردم. پس کو؟ اینطوری؟
اصلا من نمیفهمم این سرطان چیست که آن دنیا هم دست از سرت بر نمیدارد، که باز با حال بیماری و رنجور به خواب این و آن میآیی. که باز داری به خودت میپیچی از درد. بالاخره کدامش را باور کنیم؟ آن خواب هایی که توی آن در احاطه فرشته ها و اولیا و لباس های فاخر و طعام های رنگ وارنگ هستی و می خندی، یا این کابوس های لعنتی را!؟ بیکاری اصلا پدر جان میروی خواب این و آن در فامیل؟؟ اصلا ببین 5 سال است که رفتی، سر جمع 5 بار آمدی ببینمات در خواب؟.. میخواهی نفرین کنی، آه بکشی، بگی که ناراضی هستی مثلا، خب بیا به خودم بگو. کجایی، چرا حرف نمیزنی پدر، چرا ساکت شدی؟ لازم ات دارم مرد...
صدای اذان صبح میآید؛ عمری بود، ادامه اش را برایات می نویسم.
پ.ن: اگر به هر دلیلی این پست را خوانده اید، لطفا به همان دلیل این را هم بخوانید؛ ممنان از شما