اینجا هوا سرد است
مشهد به زمستان سرد و خشک و با وزرش نسیم سوزناک اش شهره ی آب و هوای کشور شده شاید. آنقدر که ترجیح می دهی در خانه بمانی و تنها به ضرورت ترک منزل کنی. شب ها خیابان ها خلوت می شود، پیاده روها خلوت تر، مغازه ها بی مشتری، و اتوبوس های شرکت واحد، مملو از آدم هائی که دست و گونه هاشان از سوز و سرما سرخ شده است.
به زحمت یکهفته پیش بود، سر شبِ یکی از همین شب ها، در حال برگشتن به خانه، از اتوبوس خط 38 ممیز یک پیاده شدم، شال گردن ام را به زحمت دور صورت گرفتم و با قدم های سریع سعی داشتم هرچه زودتر به کنار بخاری اتاق ام پناه ببرم. سر چهارراه شهید هاشمی نژاد اما، یا همان عشرت آباد، زنی را دیدم، چهار زانو نشسته روزی زمین، جسه اش مرا یاد "مادر" ها می انداخت! کنار پیاده رویِ بی رهرو و نسبتا تاریکِ آن گوشه، احتمالا به قصد آنچه تکدی گری گفته می شود.
خب! چیز عجیبی نیست اما، آن وقت شب و در آن هوای استخوان سوز؟ زن با قامتی درشت و چادری تمیز که به خوبی روی صورت خود را گرفته بود و به زحمت چشم و بینی اش پیدا می شد، در سکوت محض نشسته بود. اگر هم به خودش می لرزید از روی چادر معلوم نمی شد. هیچ چیز نمی گفت. به کسانی که از مقابل اش می گذشتند حتی نگاه هم نمی کرد. فقط نشسته بود، خیره به جائی میان روبرو و زمین. حرفی نمی زد، خواهشی نمی کرد. ساکت بود. بیش از تحمل من ساکت بود.
حتی تصور نشستن بر روی زمین و بی تحرک بودن در آن هوای منجمد کننده، برایت وحشت آور است. بعدا شنیدم سرمای آنشب مشهد به 10 درجه زیر صفر هم رسیده. آدم اینطور وقت ها دست خودش نیست، بی پول روزگار هم که باشی، باز دلت را به یک پول خردی چیزی خوش می کنی. گشتم؛ یک پانصد تومانی در جیب پشت شلوارم پیدا کردم و گذاشتم روی چادرش.
راهم را گرفتم که بروم، صدای تشکر اش آمد، نه اصلا شبیه این خیر ببینی هائی که از متکدیان شنیده اید. نه، نه اصلا شبیه به یک گدای دوره گرد. به محترمانه ترین شکل ممکن شاید، و صمیمانه ترین! نه دعائی، نه حرف اضافه ای، خیلی ممنون، و تمام. اما یک پانصدتومانی کهنه که این روزها به سختی می توان دو عدد نان معمولی با آن تهیه کرد، چیزی نبود که خیال ترا راحت کند. از خیابان که رد می شدم، برگشتم که نگاهش کنم، همانجا بدون آنکه حتی دور و برش را ببیند یا به خلوت بودن پیاده رو اهمیتی دهد. انگار که تصمیم گرفته باشد همانجا شب را صبح کند. انگار که با چیزی لج کرده باشد. انگار که...
چه کار می توانی بکنی؟ قدم هایم را سریعتر کردم و تا رسیدن به خانه به این فکر می کردم چه چیزی می توانم برایش ببرم. باید کاری بکنم اصلن!؟ کلید انداختم و وارد اتاق شدم. کوله ام را گذاشتم کنار میز و به آشپرخانه نگاهی کردم، چشمم که به سماور افتاد فکری به سرم زد. شاید یک لیوان چای داغ که بنوشد و گرمش کند، تنها کار مفید ممکنی بود که آن لحظه از کسی برآید. زیر سماور را روشن کردم، یک پلاستیک پیدا کردم و هر خوردنی مناسب و دم دستی که داشتم، یعنی یک دانه سیب و دو انار با چند شکلات روی میز را گذاشتم توی آن. تا آب سماور داغ و لیوان پر از چای آماده شود قدری زمان برد. لیوان و پلاستیک را برداشتم و برگشتم سمت چهارراه عشرت آیاد.
توی کوچه حواسم به نگاه با تعجب یکی دو همسایه ی در حال عبور نبود. به این فکر می کردم چطور تعارفش کنم که بهش برنخورد، یا نترسد، چای را بنوشد. باز به این فکر می کردم با پولی که دارم، یک تاکسی دربست کرایه می کنم و می گویم امشب هوا سرد است، هرجا مسیرتان است بگویید، من حساب می کنم. این بیشتر حجم کمکی بود که از توان و فکرام بر آمده بود.
از بیست قدمی نزدیک چهارراه اما، از حرکت ایستادم. همان که می ترسیدم، نبود، زن رفته بود. نمی دانم، شاید به قدر نیازش 500 تومانی گرفته بود، یا شاید سرما امانش را بریده، هرچه بود، زن دیگر آنجا نبود. از آن یک دانه سیب و دو انار خیلی بدم آمد، همینطور از لیوان چای که محتوایش که وقت راه رفتن روی دستم را داغ می کرد، از آن شکلات کاکائویی کوچک.
زود برگشتم، در را بستم، و اگر این گریه نبود چه چیزی می توانست آرام ام کند...
یلدا مبارک.