کاش بشر خوابیده بود...

 

هنوز مدرسه نمی رفتم! اینقدری بودم که می توانستم نقاشی کنم. محله مان به سه راه زندان معروف بود؛ یکی از آن روزها با دیدن کیف و کوک بچه های همسایه، دلم دوچرخه خواست. و توجه دارید که پسر بچه چندساله یک خانواده سنتی در دهه شصت خیلی بیجا می کند که دلش دوچرخه بخواهد! یعنی فکر نکنید شرایط مثل این روزها بود. به هر جهت، برادر بزرگتر که این روزها به نیم شوخی و نیم جدی حاج داداش صدایش می زنیم، یک روز که از راز دلم آگاه شد، آمد و گفت آرزویت را یک جا برای خدا بنویس، به کسی هم نگو! بعد خدا می رود آنجا را یواشکی می خواند و آرزویت را برآورده می کند...

 

صفحه آخر دفتر مشق یکی دیگر از برادرها، شد مامن ثبت آرزوی من، آن هم با رسم شکل! چون بلد نبودم بنویسم برای خدا شکل دوچرخه را کشیدم که حالی اش شود دقیقا چه می خواهم. تا یک وقت نرود مثلا از آن دوچرخه عقابی گنده ها برایم مستجاب کند.* خداست دیگر، یک وقت هایی کارهایی می کند که از تعجبش زبان آدم بند می شود. حالا شاید شوخی دارد یا هرچه، بگذریم... چند سال بعد دوچرخه دار شدم؛ موقعی که اصلا یادم رفته بود چنین آرزویی کرده بودم. همان حاج داداش مورد اشاره در بند فوق اما یادش بود، گفت که مبارکت باشد، دیدی بالاخره خدا آرزویت را مستجاب کرد؟!... با معلومات امروزم اگر در چنان موقعیتی قرار می گرفتم، حتما جواب درخوری می دادم. آن روز اما، باور کردم! فقط متعجب بودم که خب چرا اینقدر دیر! یعنی مثلا خدا سفارش ساختش را داده بود و اینقدر طول کشیده که این دوچرخه بی قواره را بسازند یا چه! هر چه بود باور قشنگی بود...

 

قبلا رسیدن به آرزوها قشنگ بود اساسا. حتی همین حالا هم می تواند قشنگ باشد، فقط حیف که دیگر نمی توانیم به سادگی آن روزها، آرزو کنیم. شما را نمی دانم، من که تقریبا و تحقیقا هیچ آرزویی ندارم. نشسته ام به انتظار برادر گرامی طرح فرشته! می گویند هنگام ملاقات حال و حوصله درست و حسابی هم ندارد و با اخم و تخم می بردت به سوی پروردگار. عجالتا سوالی که پیش می آید این است که، پروردگارا، اگر خوش نداری دیدارمان را که بگذار در همین عشرت کده بمانیم، و اگر مشتاق وصال بنده ات هستی که اخم و سکرات و گرز آتشین و فشار و تنگی قبر به چه کار می آید؟ شاید شما بخندید؛ ولی یک کودک متولد شده در یک خانواده سنتی-مذهبی دو آتشه به واژه واژه این حرف ها و خیلی حرف های دیگر که اگر بشنوید مخ تان سوت می کشد باور دارد! یعنی در همان دوره طفولیت بارها گریسته بابت اعمال ناشایستش در دنیا و در عنفوان کودکی طلب رحمت و غفران کرده و پیش خداوند قادر متعال ناله سر داده که الهی العفو!

 

باز هم بماند، به بیراهه نروم؛ غرض از کلام و مقصود سخن امشب چیز دیگری است. حتی غیر از اینکه ما چگونه سالهای سال جرات نکردیم توی دهن آنهایی بزنیم که به جای روشن گری در باب فلسفه دین و انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق-ی که نبی خدا گفت، اراجیف تحویل مان دادند و از احکام و قواعد و خط کش و وزنه و کفه ترازو و آداب طهارت و شک بین رکعات و غلظت سمی که هنگام نگاه به نامحرم بر سرنیزه شیطان به سمت مان پرتاب شود، حرف ها زدند و چگونه سرخوشانه باور کردیم و چگونه سوال نکردیم که مقصود پروردگار متعال از این همه بگیر و ببند و قانون و آیین نامه و بخشنامه و دستورات خوردن و آشامیدن و پوشیدن و گفتن و شنیدن و کشتن و مردن چیست آخر!؟

 

بله حتی این ها مقصود سخن نیست که جای خود را می طلبد. عرضم این است، آقا ما در این سن و سال رو به میانسالی، در این گذرگه نفله نمودن جوانی، در آستانه آن پختگی اربعین سنه، در این حوالی مرگ کرونایی و خطای انسانی! چرا هیچ آرزویی نداریم. یعنی چرا دیگر شغل و پول و فرزند و خانه و زندگی و گل مهدی قائدی به الدوهی! آنجور که باید خوشحال مان نمی کند. یعنی چه بر سر بشر آمده که وقتی هنگام کودکی برکشیدن آن کاغذ روی کیم دوقلو بسان جلای روح لذت داشت، حالا سینی غذای چند رنگ در میهمانی هم هم طعم نان خشک جگر سوز می دهد! خلاصه کنم، این چه نکبتی است که به اسم زندگی داریم می کنیم/می خوریم!؟...

 

شما را نمی دانم، من یکی که دیگر رد داده ام رسما. دور و برمان پر است که آدم های به معنی واقعه کلمه گرسنه و درمانده، یعنی دیگر نمی دانم جواب آن مادر چند فرزندی که پیامک می دهد بخدا امشب همه گرسنه خوابیدیم حتی پول نان و پنیر نداریم را چه بدهم و چند بار می توانم برایش گلریزان کنم؟ یا چند بار دیگر می توانم محترمانه و مهربانانه دست رد به سینه کودکان خیابانی بزنم، یا چند بار دیگر طاقت دیدن چشم های این بچه هایی که توی پیاده رو دارند به ویترین مغازه ها نگاه می کنند را دارم. یا چند خبر خودکشی دیگر از پدری که نتوانست شرمندگی جلوی زن و بچه را تحمل کند، سکته مان نمی دهد!؟ و واقعا ها، من شمای با امید و انگیزه و انرژی و اهل جنگیدن ساختن دنیایی بهتر و فردایی روشن تر و رسیدن به آرزوها و پیروی از رویاها و شمای عزیز از دست داده و شمای ورشکسته و شمای پاک باخته دربورس و سهام و پدیده و شمای خوشحال و راضی و در آرامش و متین و باوقار را نمی فهمم. من هرکس که دیوانه نشده را نمی فهمم، هرکس که وجودش سرشار از خشم و انزجار و حالت تهوع از هرچه که هست، نیست را دیگر نمی فهمم!

 

خوشا به سعادت تان؛ خوشا به دل شاد و روان پاک تان! زهی سعادت که می توانید همچنان بخندید. مغزم منفجر می شود که در دهه چهلم زندگی گهربارتان همچنان دنبال احکام روزه خواری و خروج از حد ترخص شرعی می گردید. یعنی دوست دارم بشینم منتظر، یکی بیاید محکم بزند توی صورتم، بگوید که پاشو لندهور، خوابیدی، بیدار شو. هر سه دقیقه کشته شدن یک هموطن بر اثر کرونا خواب است. اجاره بهای منزل به اندازه قیمت خرید چند سال پیش همان منزل خواب است. این حجم از نداری و بدبختی و دزدی و راهزنی و تعداد معتادین متجاهر! و زورگیر و تن فروش و ساقی و مال خر و شر خر و آشپزخانه دار! خواب است. بیاید بکوبد محکم و بگوید پاشو دیگر لعنتی، مگر می شود این همه طلاق و زندگی های بدون عاطفه و خیانت های یک وری و دو وری و چند وری. یکی بیاید بگوید شام زیاد خورده بودی که فکر می کنی احمدی نژاد الان مدعی اداره مملکت و اقتصاد دانی شده و ظریف گفته وزیر خارجه امریکا به او آمار اقدامات نظامی له و علیه کشور را می داده ولی ستاد کل نیروهای مسلح نه! بیاید بگوید خواب دیدی دو فروند فرزند تحویل این جامعه دادی که باید این راه لجن زار ترقی را طی کنند. کاش خواب بود خوابیدن ابدی پدر، کاش خواب بود رسیدن به سال 1400، اصلا کل این جهان، این همه دین و مسلک و مکتب و فرقه و جبهه؛ کاش خواب بود محنت انسان. کاش بشر خوابیده بود...


پ.ن: سلام رفقا. خوبید راستی؟...

و بازهم روز پدر...

 

یکم؛ سلام و رحمت خدا پدرجان، خوبی شما؟ یک چندسالی هست که باهم حرف نزدیم... البته شما که صحبت نمی کنی معمولا، من فقط حرف می زنم! ولی همین که بدانم احتمال دارد گوش کنی، برایم کافی است... این هم که می گویم چند سالی می شود حرف نزدیم را از همان بهار دلگیر سال 84 و روز دوم نوروز که خدا تو را از ما گرفت حساب کردم؛ یعنی می شود 13 سال که فقط من دارم حرف می  زنم؛ و تو زیر همان سنگ سفید خوابیدی و جوابی نمی دهی! باشد؛ عیب ندارد، من به روی خودم نمی آورم این بی مهری ات را، هرچه باشد شما پدری، بزرگتری، احترامت واجب است.

 

دوم؛ راستش را بخواهی قصد مزاحمت نداشتم؛ ولی خب این مناسبت ها مگر می گذارند، نوروز می شود یاد تو می افتم، روز پدر می شود یاد تو می افتم، روز مرد می شود، یاد تو می افتم... بعد مناسبت ها به کنار، این آقا پسرم، مهیار را می گویم، دارد بزرگ می شود دیگر، زبان باز کرده، تند تند صدایم می کند؛ می گوید بابا مهدی! من یاد تو می افتم، جلویم راه می رود و برایم لبخند می زند، من یاد تو می افتم؛ می خواهد که برایش خوراکی و بستنی و اسباب بازی بخرم؛ ای داد، من یاد تو می افتم... صبح ها هم که باچشمان خواب آلود جلوی من می نشیند و می خوهد که برایش لقمه بگیرم، خب من، طبعا، یاد تو می افتم. یاد تو و آن سوال همیشگی صبح هایی که قبل مدرسه برایمان لقمه درست می کردی، و مدام می پرسیدی که چندتای دیگر می خواهیم؟ و ماهم جواب درستی نداشتیم که بدهیم... آره، یاد همان روزها می افتم.

 

سوم؛ این که الان مزاحم اوقات شریفت شدم یک دلیل دیگر هم دارد، چون باید برایت چیزی بنویسم! خب من نویسنده متون سفارشی هستم دیگر؛ یعنی می آیند به من می گویند آقاجان ما یک چیزی داریم که می خواهیم تبلیغ اش کنیم، یا یک انسان ارزشمندی، پیشکسوتی، دوستی داریم که می خواهیم او را بستاییم و یک جوری تقدیرش کنیم که حق مطلب ادا شود؛ بعد من می نشینم و به تو فکر می کنم و برایشان چیزی می نویسم... صفات حسنه و ویژگی های متمایز و ظاهری و باطنی و غیره ای که از تو به یادم مانده را تحویلشان می دهم؛ اتفاقا معمولا خیلی هم خوششان می آید، فقط نمی دانند که من از تو نوشتم، و از تو گفتم؛ و بی مثالی و نازنینی و دوست داشتنی بودنت را تجسم کردم، و واژه هایی که به ذهنم رسیده را به صف گذاشتم، آن وسط هاهم یکی دوبار اسم شان را جا داده ام و این شده متن سفارشی شان؛ به همین راحتی... حالا این پولش حلال است دیگر!؟...


چهارم؛ حالا انصاف است که روز پدر باشد، شب عید باشد، در آستانه بهار و نوروز باشد، و همه این ها من را یاد تو بیاندازد و چیزکی برایت ننویسم!؟ یعنی اگر ننویسم خود شما پس فردای قیامت از من گله نمی کنی که مثلا "فرزند ناخلف! این همه برای این و آن متن های قشنگ قشنگ نوشتی! پدرت زیادی بود؟..." خب در آن شرایط من حتما جوابی ندارم که بدهم، و البته کاری نداریم برای خیلی موضوعات دیگر هم جوابی نخواهم داشت! ولی حالا بماند، بیا از اصل قضیه دور نشویم... اصل قضیه؟ اصل قضیه می دانی چیست؟ بگذار بگویم؛ این است: که آخر لامذهب! تو چرا اینقدر دوری از من!؟...

 

پنجم؛ شب عید است پدرجان! عید ولادت امیر المومنین؛ اما خب من در این عید کمی گوشه گیر می شوم، کز می کنم یک جایی دنج و خلوت، مثل همین حالا که تنهایی در دفتر نشستم، و به این فکر می کنم که روزت را چگونه تبریک بگویم؟ برای شما کادو بخرم؟ بیایم سر قبر فاتحه و صلوات و قرآن و دعا بخوانم؟ عکس ات را بگذارم روی در و دیوار و صفحه ایسنتاگرام و تصویر پروفایل و بگویم که چقدر دلم برایت تنگ شده است؟... یا چه؟ یا وقتی الان فرخنده دارد به زحمت بچه ها را هماهنگ می کند که برای تبریک روز مرد به من سوتی ندهند تا غافلگیرم کنند و دارد برای کادویی که احتمالا خریده دنبال جاسازی چیزی می گردد که مخفی اش کند و در موقعیتی مناسب بیاورد بدهد به من؛ من باید به این فکر کنم که مثل سال قبل که بغض کردم و به بهانه ای از خانه زدم بیرون! امسال هم به همان حیله اشکم را پنهان کنم از همسر و فرزندی که نمی دانند چه حالی می شوم وقتی کسی به من روز مرد یا پدر را تبریک می گوید؟!...

 

ششم؛ ببخش پدرجان، این قلم امشب برای شما متن بنویس نمی شود، باور کن کیفیت کارم اینقدر پایین نیست، ولی خب راستش وقت های دیگری که متن می نویسم محبور نیستم هی بین تایپ کردن دستمال بردارم و اشک هایم را جمع کنم که صفحه مانیتور تار نشود... مجبور نیستم اینقدر هی کلماتی که دستم لرزیده و اشتباه تایپ شده را دوباره بنویسم. مجبور نیستم اینقدر از کسی که دارم برایش متن می نویسم خجالت بکشم، و به این فکر کنم که چقدر دوستش دارم، و چقدر دلم برایش تنگ شده؛ و چقدر هق هق گریه کنم و باز چند لحظه مکث کنم و دوباره بنویسم...

 

هفتم؛ هر اتفاق خوبی که برایم می افتد، مدیون تو هستم. هر سالی که پیشرفتی و حرکتی و توفیقی نصیبم می شود، مدیون تو هستم، آبرویی اگر در این شهر دارم، و اعتباری در کار اگر کسب کردم؛ مدیون تو هستم. مدیون همان دعای روزهای آخر؛ مدیون همان لحظه ای که به زحمت بقلت کردم و گذاشتمت ات روی تخت، همان ثانیه ای که گریه ات گرفت؛ که خجالت کشیدی شاید از روی کوچک ترین فرزندت و گفتی که دعایت کردم! مدیون همان دعایت بودم و هستم و خواهم بود، پدرجانم...

 

 

---

پ.ن1: به این پست غمگین نگاه نکنید، شکر خدا، حال و روزم خیلی خوب است. فقط این ها مانده بود توی گلو، باید هرسالی هر چندسالی یکبار خالی شود این بغض، از اینجا کجا بهتر؟

پ.ن2: روز پدر، مبارک مردهای سرزمین ام باشد، که به زحمت و مشقت آبروی خود و سیری شکم اهل خانه شان را حفظ می کنند؛ مبارک رفقایی باشد که پدرشان هنوز هست.

پ.ن3: درسال فقط یکبار امکانش هست، امشب و فردا را از دست ندهید، بروید و به بهانه این عید، تا کمر خم شوید جلویشان، دستشان را ببوسید، بعد محکم بقلشان کنید، و بگویید دوستتان دارم پدرجان؛ ولله که بعدا حسرتش را می خورید...

 

یک عاشقانه آرام!


ازدواج و تشکیل زندگی مشترک با همسری که قرار است تا پایان عمر شریک زندگی ات باشد، از آن مقوله هایی است که درباره اش تا دلت بخواهد حرف ها و ماجراها، پند و اندرزها، خاطرات و تجربیات گوناگون اطرافیان گفته و شنفته و واقع شده است.


اما روزی که نوبت به تو می رسد، و وقتی از کنار مضجع شریف امام مهربانی ها دست بانوی ات رو در دست می گیری و با او اولین گام های زندگی متاهلی را قدم می زنی، دیگر حرف چندانی برای گفتن نداری، گرچه در همان حال از مفهوم سرشار می شوی...


مفهومی که شاید مصداق بارز حلوای تن تنانی باشد! خب، فکر می کنم نوبتی هم اگر باشد، نوبت این بنده مورد لطف خدا بود که مسیر زندگی اش را رنگی دیگر ببخشد و همدلی و همراهی را برای همسرش آغاز کند. همسری که گرچه همین روزها باهم عقد وفاداری بستیم، اما مدتی است که مهر هم را به دل گرفتیم و ازدواج با همدیگر را از خداوند هدیه می خواستیم.


اتفاقات شیرین و عجیب و غریب و هیجان آمیز دیگری نیز چند صباح گذشته ام را شامل شده که عجالتا شرح اش باشد برای بعد. فی الحال همین چند سطر را از این کمترین دوست بپذیرید و لطفا دعای خیرتان را نصیب راه من و همسرم کنید.


ارادتمند،

مهدی الف و بانو

مرداد 92، همزمان با ایام مبارک عید فطر؛

مشهد مقدس


خداحافظی نکردی با نجمه؛ سورچی...


تو شدی فتانه و من غریب تر از هر سورچی میون درخت های چنار ِ آخرین خیابان های امیدت قایم شدم!


پ.ن: یاد باد.

و در سال جدید حتی یک نخ بهمن دولی هم روشن نکرده ام!


سال که تحویل شد دور سفره هفت سین نشسته بودم؛ سفره هفت سینی که هم خانه ای ها آماده اش کرده بودند، تا جائی که یادم می آید اولین سفره هفت سینی است که کنارش نشسته ام! این هم به برکت غربت و دوری از دیار و ولایت آبا و اجدادی است لابد.

چند دقیقه مانده به کامل شدن چرخش زمین به دور خورشید، به خانه رسیدم، آقا نعمت نشسته بود، محمد، پوریا و علی. این ها به طور موقت هم خانه ای هایم هستند، به همراه تعدادی دیگر از بچه ها که فروشندگی پوشاک و کفش کسب و کارشان است در جزیره کیش.

سال که تحویل شد دست زدند، اشک ریختند، بوسیدنم، تبریک گفتند و من کمی هاج و واج مانده بودم، اما به روی خودم نمی آوردم...


آقا نعمت با حدود 40 سال، بزرگ خانه و قدیمی محل است. چند سالی است که در جزیره خانه رهن می کند و اجاره می دهد به مسافران و برای شان ماشین رنت می کند و خدماتی از این قبیل انجام می دهد. چندی پیش رفیق قدیمی اش 10 میلیونی از او خورده و گریخته و آقا نعمت را با سختی و مشقت روبرو کرده است. او دیگر به هیچ کس اعتماد ندارد.

محمد از نظر سرگذشت اجتماعی شبیه ترین ایشان به من است. لیسانس برق دارد و چندی پیش در آزمون دوره ارشد دانشگاه آزاد کیش پذیرفته شده و برای تامین هزینه هایش به فروشندگی لباس می پردازد، کاری که پیش تر تیز در کرج انجام می داده. کارش را خوب بلد است، خوب تا می زند، خوب قفسه می چیند و به تنهایی از پس اداره یک غرفه برآمده است به حدی که فروشگاه شعبه بازار زیتون را تحویل گرفته و تنهائی می چرخاند.


من و محمد یک جورهائی میان این آدم های الکی خوشِ بیخیال غریبه ایم. محمد اصرار می کند که پیش اش بمانم یا اگر دنیال خانه مستقل رفتم با او شراکت کنم در اجاره و سکونت اش. شب ها قبل از رفتن به خانه دسته کم دو ساعتی را با محمد خوش هستیم. شام مان را برمی داریم و لخ لخ کشان می رویم تا لب ساحل اسکله قدیم. البته سر راه از بازارچه حافظ باید دوغ بخریم و گرنه به قول خودش غذا از گلوی محمد پایین نمی رود.

بعد در حالی که روی صندلی سنگی یا نیمکت آلاچیق های کنار ساحل لم داده ایم، موزیک های گلچین شده ای که محصول وبگردی چند سال اخیرم هست را با گوشی نوکیا دوسیم کارت ارزان قیمتی که از اقای رئیسی گرفتم پخش می کنم و نوازش روح آغاز می شود...


محمد معتاد آن ترک شعرخوانی "علیرضا روشن" شده، همان که می گوید:" کسی که نشسته است خسته نیست، شاید جائی برای رفتن نداشته باشد..." پس آنقدر می شنویم و تکرارش می کنیم که از حال بی حال می شویم و هعی به روح علیرضا روشن نثار فاتحه می کنیم و تا خانه که در مجتمع مسکونی پردیس واقع است تحلیل داریم که نامبرده اندش (با الف مکسور، نون مسکون و دال مفتوح) است و چه بسا زده باشد روی دست حسین نوروزی حتی؛ همان حسین نوروزی جان وبلاگ "گاو خونی" که موسیقی اینجا مال آنجاست، همان که دیگر ایمیل هایم را جواب نمی دهد و من نگرانم که شاید زنده نباشد لابد...


بگذریم؛ سررسیدی که جزوه های کلاس اخلاق در روابط عمومی استاد شریفی در آن بود را آورده بودم اینجا و چند شبی در آن شب نویسی کردم و قسمت هایی را برای محمد خواندم و او به فضا رفت! اما متاسفانه از آنجا که در باب رذالت های تعدادی از همخانه ای ها در آن اشاراتی کرده بودم، اشاراتی از قبیل اینکه وقتی شب ها خوابیم چگونه مست و عربده کشان به خانه می آیند و بیدارمان می کنند، که چگونه بعضی هایشان در دستشوئی ایستاده می شاشند، ها به مولا، این نوشتن ها برای سررسیدم گران تمام شد دیگر.

یا چون نوشته بودم که چگونه بی ناموسی ترین فحش های ممکن را نصیب خود و خانواده هایشان می کنند و بلند بلند به آن می خندند، که چگونه علف می کشند (نوعی ماری جوانا است ظاهرا) و مغزشان را پوک و درآمدشان را فنا می کنند، یا چگونه در غیاب ما روی پتویی که می خوابیم با دختر شبانه های اینجا سکس می کنند، و خلاصه چون از این قبیل اشارات کرده بودم در نوشته هایم، و از این چگونگی ها نوشته بودم، آن هم با ذکر اسم مشارهین الیه، این ها یحتمل منجر به مفقود شدن سررسیدم شد. به طوری که وقتی صبح از خانه بیرون رفتیم روی چمدانم بود و شب که برگشتیم دیگر آنجا نبود! فلذا من دیگر شب نوشته ندارم و حرف هایم را برای ساحل آرام کیش و ماسه هایی که خستگی انگشتان پایم را به خود می گیرند تقریر می کنم.


حالا که برای دیدن دوستی در پردیس دانشگاه تهران آمدم، از حساب کاربری و کلمه عبور او استفاده کردم، در سایت اینجا به نت متصل شدم و با خواندن چند کامنت انگیزه گرفتم برای نوشتن این شرح حال. بلکه رسانه ای مخاطب مدار باشد این صحیفه. اما بگذارید بروم که هر آینه ممکن است گندش در بیاید.


...

به قول زنده یاد حسین نوروزی، این هم این!


پ.ن.1 : خب سال نوی تان هم مبارک حتی.

پ.ن.2 : نوروز امسال هم حال و هوای "نه هوای تازه و نه لباس نو می خوام" داشتم... اگرچه چندتایی خریدم.



اینجا هوا سرد است


مشهد به زمستان سرد و خشک و با وزرش نسیم سوزناک اش شهره ی آب و هوای کشور شده شاید. آنقدر که ترجیح می دهی در خانه بمانی و تنها به ضرورت ترک منزل کنی. شب ها خیابان ها خلوت می شود، پیاده روها خلوت تر، مغازه ها بی مشتری، و اتوبوس های شرکت واحد، مملو از آدم هائی که دست و گونه هاشان از سوز و سرما سرخ شده است.


به زحمت یکهفته پیش بود، سر شبِ یکی از همین شب ها، در حال برگشتن به خانه، از اتوبوس خط 38 ممیز یک پیاده شدم، شال گردن ام را به زحمت دور صورت گرفتم و با قدم های سریع سعی داشتم هرچه زودتر به کنار بخاری اتاق ام پناه ببرم. سر چهارراه شهید هاشمی نژاد اما، یا همان عشرت آباد، زنی را دیدم، چهار زانو نشسته روزی زمین، جسه اش مرا یاد "مادر" ها می انداخت! کنار پیاده رویِ بی رهرو و نسبتا تاریکِ آن گوشه، احتمالا به قصد آنچه تکدی گری گفته می شود.


خب! چیز عجیبی نیست اما، آن وقت شب و در آن هوای استخوان سوز؟ زن با قامتی درشت و چادری تمیز که به خوبی روی صورت خود را گرفته بود و به زحمت چشم و بینی اش پیدا می شد، در سکوت محض نشسته بود. اگر هم به خودش می لرزید از روی چادر معلوم نمی شد. هیچ چیز نمی گفت. به کسانی که از مقابل اش می گذشتند حتی نگاه هم نمی کرد. فقط نشسته بود، خیره به جائی میان روبرو و زمین. حرفی نمی زد، خواهشی نمی کرد. ساکت بود. بیش از تحمل من ساکت بود.


حتی تصور نشستن بر روی زمین و بی تحرک بودن در آن هوای منجمد کننده، برایت وحشت آور است. بعدا شنیدم سرمای آنشب مشهد به 10 درجه زیر صفر هم رسیده. آدم اینطور وقت ها دست خودش نیست، بی پول روزگار هم که باشی، باز دلت را به یک پول خردی چیزی خوش می کنی. گشتم؛ یک پانصد تومانی در جیب پشت شلوارم پیدا کردم و گذاشتم روی چادرش.


راهم را گرفتم که بروم، صدای تشکر اش آمد، نه اصلا شبیه این خیر ببینی هائی که از متکدیان شنیده اید. نه، نه اصلا شبیه به یک گدای دوره گرد. به محترمانه ترین شکل ممکن شاید، و صمیمانه ترین! نه دعائی، نه حرف اضافه ای، خیلی ممنون، و تمام. اما یک پانصدتومانی کهنه که این روزها به سختی می توان دو عدد نان معمولی با آن تهیه کرد، چیزی نبود که خیال ترا راحت کند. از خیابان که رد می شدم، برگشتم که نگاهش کنم، همانجا بدون آنکه حتی دور و برش را ببیند یا به خلوت بودن پیاده رو اهمیتی دهد. انگار که تصمیم گرفته باشد همانجا شب را صبح کند. انگار که با چیزی لج کرده باشد. انگار که...


چه کار می توانی بکنی؟ قدم هایم را سریعتر کردم و تا رسیدن به خانه به این فکر می کردم چه چیزی می توانم برایش ببرم. باید کاری بکنم اصلن!؟ کلید انداختم و وارد اتاق شدم. کوله ام را گذاشتم کنار میز و به آشپرخانه نگاهی کردم، چشمم که به سماور افتاد فکری به سرم زد. شاید یک لیوان چای داغ که بنوشد و گرمش کند، تنها کار مفید ممکنی بود که آن لحظه از کسی برآید. زیر سماور را روشن کردم، یک پلاستیک پیدا کردم و هر خوردنی مناسب و دم دستی که داشتم، یعنی یک دانه سیب و دو انار با چند شکلات روی میز را گذاشتم توی آن. تا آب سماور داغ و لیوان پر از چای آماده شود قدری زمان برد. لیوان و پلاستیک را برداشتم و برگشتم سمت چهارراه عشرت آیاد.


توی کوچه حواسم به نگاه با تعجب یکی دو همسایه ی در حال عبور نبود. به این فکر می کردم چطور تعارفش کنم که بهش برنخورد، یا نترسد، چای را بنوشد. باز به این فکر می کردم با پولی که دارم، یک تاکسی دربست کرایه می کنم و می گویم امشب هوا سرد است، هرجا مسیرتان است بگویید، من حساب می کنم. این بیشتر حجم کمکی بود که از توان و فکرام بر آمده بود.


از بیست قدمی نزدیک چهارراه اما، از حرکت ایستادم. همان که می ترسیدم، نبود، زن رفته بود. نمی دانم، شاید به قدر نیازش 500 تومانی گرفته بود، یا شاید سرما امانش را بریده، هرچه بود، زن دیگر آنجا نبود. از آن یک دانه سیب و دو انار خیلی بدم آمد، همینطور از لیوان چای که محتوایش که وقت راه رفتن روی دستم را داغ می کرد، از آن شکلات کاکائویی کوچک.


زود برگشتم، در را بستم، و اگر این گریه نبود چه چیزی می توانست آرام ام کند...


یلدا مبارک.



یارب نظر تو بر نگردد


یکم،

به قول دوستی که می گفت، اتفاق های خوب زندگی، تنها یک وقفه است، میان دو غم، نباید به وجودشان دل بست. آری، تلخ ام این روزها. اینجا به واسطه ی حضور افراد کمتری که هویت غیر مجازی نگارنده ی این سطور را می شناسند، جای خوبی برای غم آلود نوشتن است. نقاب شادی و شادمانی را گذاشته ام برای جاهای دیگر، اینجا دوست دارم بیشتر شبیه به خودم باشم.

دوم،

هیچ گاه جشن تولدی نداشته ام. هیچ گاه در شب تولدم چنین غمگین نبوده ام. تلخ ترین اتفاق سالهای اخیرم اینست که دیگر بسان کودکی و نوجوانی ام، "تنهائی" بهترین رفیقم نیست. مثل فردا روزی، در بیست آذرماه یکهزار و سیصد و شصت و چهار هجری خورشیدی، در شهر مشهد، دیده به جهان گشودم. بابت این اتفاق، نمی توانم زیاد خرسند باشم. هر چند دیگرانی را، خشنود کرده باشم.


سلام بر تو...



در روزهای تکراری غوطه­ ور هستی که برادرت خبری می ­فرستد. خبری که خیلی وقت است منتظرش هستی و به آن نیاز داشتی! مادر دارد ازدواج می کند؛ با مردی آشنا، و دوست داشتنی. خواستگار سمج کاری کرده که حالا تنهائی­ های مادر با رخت و لباس نو و رسیدن به زیبائی خانه و نوازش خواهر ِ کوچک ِ جدیدات جای عوض کرده است.

مادر ِ تا دیروز تنها و غمگین، این روزها سرحال و پر امید، رخت عروسی به تن می­ کند، و تو از خوشحالی سر از پا نمی شناسی... در همین گیر و دار، فرزند «مرتضی» هم به جهان چشم باز می­ کند. نامش می ­شود «سلمان» و حضورش باعث دلگرمی و شادی.

 

آدم ظرفیت این همه خبر خوب را ندارد... بلکه باورت نمی­ شود. اصلا زندگی این روزهایت بسان رویایی شیرین می­ ماند که دوست داری حالاحالاها خوابش را ­ببینی. پیش تر ها، تو از امام رضا(ع) اجر خواسته بودی، بابت مجله ­ای که اهالی اش به عشق او، زحمات مستمر شبانه­ روزی متحمل شده بودند و هرکدام حاجتی در دل داشتند.

حالا که بعد از چندی، گرهی از مشکل خانواده ­ات حل می شود، و علاوه برآن، فرزند برادرت هم به دنیا می آید، همه همزمان می ­شود با سالروز تولد حضرت رضا(ع). تو دوست داری که چنین ایامی در شهرت و کنار مادر باشی و از مولا به خاطر اجری که گرفتی تشکر کنی. اما امروز پنجشنبه ی قبل از میلاد است و از زمین و هوا خیل مسافران دارند به مشهد می­ روند. آژانس ­های هواپیمائی داخل جزیره هم می­ گویند که لیست همه­ ی پروازهای امروز بسته است، و کم مانده تو از سفر ناامید شوی. در دل ات با آقا حرف می زنی، می گوئی "مولا جان، من که می دانم اگر تو بخواهی می شود، بخواه که امشب به پابوست برسم..."

 

اندکی بعد اما، همان زن به تو تماس می­ گیرد، و می­ گوید که اگر تا تهران می­ روی برای بعدازظهر جای خالی پیدا کرده است. تو فکر می کنی اگر قرار باشد درست شود، شاید راهش این باشد، پس به فاصله چند ساعت، پول و مرخصی و بلیط و غیره و کوله بارات را فراهم کرده، خودت را به پرواز می ­رسانی و بعد از نزدیک به سه ماه با جزیره خداحافظی می کنی.

ساعاتی بعد در تهران، هنوز به این فکر می کنی که با این ترافیک مسافر و ازدیاد جمعیت، باید شب را در آنجا بمانی، اما به طرز شگفت انگیزی، سابقا همکار نازنینی را در صف لیست انتظار فرودگاه مهرآباد می­ بینی که در آن شلوغی، برای پرواز تهران-سبزوار(شهری در نزدیکی مشهد) به اسم دو نفر نوبت گرفته است و اگر جای خالی در پرواز باشد و نوبت به او برسد، تو هم می­ توانی به سبزوار بروی.

 

تسلیم قسمت می شوی و مشغول حال و احوال پرسیدن هستی که تنها بیست دقیقه قبل از پرواز و زمانی که گیت دارد بسته می شود اعلام می کنند چند نفر دیگر جای خالی در هواپیما هست. بلیط ها را می گیری و آخرین صندلی­ ها نصیب تو و همکارت می­ شود. پس در نهایت لذت سفر، ساعتی بعد، از سبزوار با یک خودروی سواری خودت را به مشهد می رسانی و در شبی که ستاره ها تمام جاده را سقف کرده اند، فقط به اتفاقات خوبی که برایت افتاده فکر می کنی.

وقتی ماشین به مشهد می رسد، حتی اگر ساعت یک بامداد باشد، از نظر تو عین ناسپاسی است اگر جز حرم به سمت دیگری راه بیافتی. به آدم هائی که در کیش و تهران مشتاقانه انتظار بلیط مشهد را می کشیدند فکر می کنی، آدم هائی که ممکن است حالا که تو در مشهدی هنوز دعاکنان در صف انتظار ایستاده باشند.

 

در حالی که هنوز باورش برایت مشکل است از بین آن همه تو جزو کسانی باشی که امشب توفیق سفر داشتند، خیابان های آزین بندی و چراغانی شده زیبای دور حرم را پیاده طی می­ کنی و خودت را در صحن گوهرشاد، مقابل دربی که ضریح نورانی­ اش از پشت آن پیداست می­ بینی.

حالا در حالی که مبهوت لطف حضرت شدی، دست­ ات را روی سینه می­ گذاری و از طرف همه ی آن ها که دوست داشتند جای تو باشند و التماس دعا گفتند، می ­گوئی:" السلام علیک یا امین الله فی ارضه، و حجته علی عباده..."

آری! سلام بر تو ای امین خدا بر روی زمین، و ای حجت او بر بندگانش... سلام بر تو.

 


فردا روز توست


به نام خدا 

به یاد پدر



سلام پدر خوب و مهربان. حالا که داری این‌ها را می‌خوانی، و به شرط آن‌که ملائک مسئول کارشان را به خوبی‌ و بدون تاخیر انجام داده باشند، در آستانه‌ی روز «پدر» هستم و می‌خواستم تا به‌بهانه‌ی عرض تبریک این روز چند لحظه‌ای وقت شریفت را بگیرم و برایت کمی حرف بزنم...

راستی! واقعا آنجا کسی هست بتواند وبلاگ بخواند؟! نکند این حرف‌ها به دست تو نرسد، خوش ندارم فردا روز بدانم سر کار بوده‌ام... امیدوارم اگر خودت دسترسی به نت نداری، مَلکی،‌ فرشته‌ای چیزی باشد تا این‌ها را برایت پرینت بگیرد و تحویل‌ات دهد؛ ‌هزینه‌اش را هم وقتی آمدم خودم می‌پردازم،‌ شنیده‌ام حساب و کتاب‌های آن دنیا بجای پول با تبادل ثواب و گناه بین افراد است. باشد! هر شخصی که این نامه‌ها را برایت می‌آورد به ازای هر ماموریت، بخشی از ثواب اذکار و تعقیبات نمازهای توی حرم را حواله‌اش می‌دهم؛ منصفانه است؟ حالا بگذریم ...


پدر جان؛

ملال و ناخوشی که هست، اما دوری شما هم سرجایش؛ امروز از مرتضی پرسیدم چقدر یادت می‌افتد؟ گفت که خیلی کم، مگر در موقعیت‌هایی که در آن با تو خاطره داشته باشد،‌ مثل مسجدی که در آن نماز می‌خوانی... یعنی می‌فهمم چه می‌گوید. چون خودم هم هر وقت پایم را گذاشتم توی آن مسجدی که در و دیوارش تورا فریاد می زند، بغضم می‌کنم.

ولی امروز با بستنی سنتی یادت کردیم، یاد آوردمت که چقدر دوست می داشتی و برایمان می‌خریدی! گاهی با حرم بردن هایت تجسم می‌شوی برایمان، بخصوص وقتی بسان زمان کودکی که با مرتضی می‌بردی‌مان،‌ بروم توی روضه‌‌ی منوره مقابل ضریح زیبای امام رضا(ع) بایستم و آینه کاری‌های سقف را نگاه کنم. اصلا مرتضی می‌گفت تصمیم دارد وقتی بچه دار شد زیاد ببردش حرم! چون آن بچه – مثل خودش - شاید تنها در آنجا خاطره‌ی پدر را زنده نگه دارد.

گاهی هم با دیدن عکس و شنیدن صدایی از تو که توی این رایانه ضبط‌شان کردم، یاد می‌شوی برایم. خداوکیلی صدای قشنگی داشتی، این را من نمی‌گویم فقط؛ همه‌ی دوست و آشناها معترفند. بعد یک وقت‌هایی عموجان که صدایش شبیه توست می‌آید خانه‌ی ما و حرف می‌زند، و من مات صدایش می‌شوم...

 

پدرم،

از اوضاع مملکت بگذار تا نگویم، حالا رسیدیم به حرف چندین سال پیش تو، که از همه‌ی این‌ها قطع امید کرده بودی، که می‌گفتی جای‌شان ته جهنم است... چه احمق بودیم آن روزها که به تشخیص‌ات یقین نکردیم!

از محله هم خبرهایی هست، همساده ها یکی یکی دارند می‌آیند پیش تو،‌ حالا اسم نمی‌برم،‌ خودت می‌بینی لابد. بعد برداشتیم این طبقه‌ی‌ پایین را بهم ریخیتیم و بنا آوردیم که برای روضه‌خوانی های دهه عسکریه – یادبود تو – مناسب باشد، بزرگ باشد. ولی من هروقت جای تخت خالی تو را زیر آوار می‌بینم حس می‌کنم خانه خراب شدم...

پیش خودمان بماند ضمنا، مرتضی دارد پدر می‌شود پدر. ظاهرا که پسر هست حتی، دعا کن به ما که اصلا، ترجیحا به خودت برود. از منظر عقل و تدبیر و نظم و مهربانی و اخلاق و مسولیت شناسی و غیره، کلا به خودت برود لطفا.

 

حاجی؛

خیلی دلم برای‌ات تنگ شده، مراقب خودت باش؛

دعا کن برای ما...

خاک بر سرم که یک روز پدر هم برای‌ات کادو نخریدم، همیشه مظلوم بودی تو.

روزت هم مبارک

.

.

.

عشق کدامست!؟


بگذار سر به سینه‌‌ی من،

تا بگویمت،

اندوه چیست

.

.

.