کاش بشر خوابیده بود...
هنوز مدرسه نمی رفتم! اینقدری بودم که می توانستم نقاشی کنم. محله مان به سه راه زندان معروف بود؛ یکی از آن روزها با دیدن کیف و کوک بچه های همسایه، دلم دوچرخه خواست. و توجه دارید که پسر بچه چندساله یک خانواده سنتی در دهه شصت خیلی بیجا می کند که دلش دوچرخه بخواهد! یعنی فکر نکنید شرایط مثل این روزها بود. به هر جهت، برادر بزرگتر که این روزها به نیم شوخی و نیم جدی حاج داداش صدایش می زنیم، یک روز که از راز دلم آگاه شد، آمد و گفت آرزویت را یک جا برای خدا بنویس، به کسی هم نگو! بعد خدا می رود آنجا را یواشکی می خواند و آرزویت را برآورده می کند...
صفحه آخر دفتر مشق یکی دیگر از برادرها، شد مامن ثبت آرزوی من، آن هم با رسم شکل! چون بلد نبودم بنویسم برای خدا شکل دوچرخه را کشیدم که حالی اش شود دقیقا چه می خواهم. تا یک وقت نرود مثلا از آن دوچرخه عقابی گنده ها برایم مستجاب کند.* خداست دیگر، یک وقت هایی کارهایی می کند که از تعجبش زبان آدم بند می شود. حالا شاید شوخی دارد یا هرچه، بگذریم... چند سال بعد دوچرخه دار شدم؛ موقعی که اصلا یادم رفته بود چنین آرزویی کرده بودم. همان حاج داداش مورد اشاره در بند فوق اما یادش بود، گفت که مبارکت باشد، دیدی بالاخره خدا آرزویت را مستجاب کرد؟!... با معلومات امروزم اگر در چنان موقعیتی قرار می گرفتم، حتما جواب درخوری می دادم. آن روز اما، باور کردم! فقط متعجب بودم که خب چرا اینقدر دیر! یعنی مثلا خدا سفارش ساختش را داده بود و اینقدر طول کشیده که این دوچرخه بی قواره را بسازند یا چه! هر چه بود باور قشنگی بود...
قبلا رسیدن به آرزوها قشنگ بود اساسا. حتی همین حالا هم می تواند قشنگ باشد، فقط حیف که دیگر نمی توانیم به سادگی آن روزها، آرزو کنیم. شما را نمی دانم، من که تقریبا و تحقیقا هیچ آرزویی ندارم. نشسته ام به انتظار برادر گرامی طرح فرشته! می گویند هنگام ملاقات حال و حوصله درست و حسابی هم ندارد و با اخم و تخم می بردت به سوی پروردگار. عجالتا سوالی که پیش می آید این است که، پروردگارا، اگر خوش نداری دیدارمان را که بگذار در همین عشرت کده بمانیم، و اگر مشتاق وصال بنده ات هستی که اخم و سکرات و گرز آتشین و فشار و تنگی قبر به چه کار می آید؟ شاید شما بخندید؛ ولی یک کودک متولد شده در یک خانواده سنتی-مذهبی دو آتشه به واژه واژه این حرف ها و خیلی حرف های دیگر که اگر بشنوید مخ تان سوت می کشد باور دارد! یعنی در همان دوره طفولیت بارها گریسته بابت اعمال ناشایستش در دنیا و در عنفوان کودکی طلب رحمت و غفران کرده و پیش خداوند قادر متعال ناله سر داده که الهی العفو!
باز هم بماند، به بیراهه نروم؛ غرض از کلام و مقصود سخن امشب چیز دیگری است. حتی غیر از اینکه ما چگونه سالهای سال جرات نکردیم توی دهن آنهایی بزنیم که به جای روشن گری در باب فلسفه دین و انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق-ی که نبی خدا گفت، اراجیف تحویل مان دادند و از احکام و قواعد و خط کش و وزنه و کفه ترازو و آداب طهارت و شک بین رکعات و غلظت سمی که هنگام نگاه به نامحرم بر سرنیزه شیطان به سمت مان پرتاب شود، حرف ها زدند و چگونه سرخوشانه باور کردیم و چگونه سوال نکردیم که مقصود پروردگار متعال از این همه بگیر و ببند و قانون و آیین نامه و بخشنامه و دستورات خوردن و آشامیدن و پوشیدن و گفتن و شنیدن و کشتن و مردن چیست آخر!؟
بله حتی این ها مقصود سخن نیست که جای خود را می طلبد. عرضم این است، آقا ما در این سن و سال رو به میانسالی، در این گذرگه نفله نمودن جوانی، در آستانه آن پختگی اربعین سنه، در این حوالی مرگ کرونایی و خطای انسانی! چرا هیچ آرزویی نداریم. یعنی چرا دیگر شغل و پول و فرزند و خانه و زندگی و گل مهدی قائدی به الدوهی! آنجور که باید خوشحال مان نمی کند. یعنی چه بر سر بشر آمده که وقتی هنگام کودکی برکشیدن آن کاغذ روی کیم دوقلو بسان جلای روح لذت داشت، حالا سینی غذای چند رنگ در میهمانی هم هم طعم نان خشک جگر سوز می دهد! خلاصه کنم، این چه نکبتی است که به اسم زندگی داریم می کنیم/می خوریم!؟...
شما را نمی دانم، من یکی که دیگر رد داده ام رسما. دور و برمان پر است که آدم های به معنی واقعه کلمه گرسنه و درمانده، یعنی دیگر نمی دانم جواب آن مادر چند فرزندی که پیامک می دهد بخدا امشب همه گرسنه خوابیدیم حتی پول نان و پنیر نداریم را چه بدهم و چند بار می توانم برایش گلریزان کنم؟ یا چند بار دیگر می توانم محترمانه و مهربانانه دست رد به سینه کودکان خیابانی بزنم، یا چند بار دیگر طاقت دیدن چشم های این بچه هایی که توی پیاده رو دارند به ویترین مغازه ها نگاه می کنند را دارم. یا چند خبر خودکشی دیگر از پدری که نتوانست شرمندگی جلوی زن و بچه را تحمل کند، سکته مان نمی دهد!؟ و واقعا ها، من شمای با امید و انگیزه و انرژی و اهل جنگیدن ساختن دنیایی بهتر و فردایی روشن تر و رسیدن به آرزوها و پیروی از رویاها و شمای عزیز از دست داده و شمای ورشکسته و شمای پاک باخته دربورس و سهام و پدیده و شمای خوشحال و راضی و در آرامش و متین و باوقار را نمی فهمم. من هرکس که دیوانه نشده را نمی فهمم، هرکس که وجودش سرشار از خشم و انزجار و حالت تهوع از هرچه که هست، نیست را دیگر نمی فهمم!
خوشا به سعادت تان؛ خوشا به دل شاد و روان پاک تان! زهی سعادت که می توانید همچنان بخندید. مغزم منفجر می شود که در دهه چهلم زندگی گهربارتان همچنان دنبال احکام روزه خواری و خروج از حد ترخص شرعی می گردید. یعنی دوست دارم بشینم منتظر، یکی بیاید محکم بزند توی صورتم، بگوید که پاشو لندهور، خوابیدی، بیدار شو. هر سه دقیقه کشته شدن یک هموطن بر اثر کرونا خواب است. اجاره بهای منزل به اندازه قیمت خرید چند سال پیش همان منزل خواب است. این حجم از نداری و بدبختی و دزدی و راهزنی و تعداد معتادین متجاهر! و زورگیر و تن فروش و ساقی و مال خر و شر خر و آشپزخانه دار! خواب است. بیاید بکوبد محکم و بگوید پاشو دیگر لعنتی، مگر می شود این همه طلاق و زندگی های بدون عاطفه و خیانت های یک وری و دو وری و چند وری. یکی بیاید بگوید شام زیاد خورده بودی که فکر می کنی احمدی نژاد الان مدعی اداره مملکت و اقتصاد دانی شده و ظریف گفته وزیر خارجه امریکا به او آمار اقدامات نظامی له و علیه کشور را می داده ولی ستاد کل نیروهای مسلح نه! بیاید بگوید خواب دیدی دو فروند فرزند تحویل این جامعه دادی که باید این راه لجن زار ترقی را طی کنند. کاش خواب بود خوابیدن ابدی پدر، کاش خواب بود رسیدن به سال 1400، اصلا کل این جهان، این همه دین و مسلک و مکتب و فرقه و جبهه؛ کاش خواب بود محنت انسان. کاش بشر خوابیده بود...
پ.ن: سلام رفقا. خوبید راستی؟...