و در سال جدید حتی یک نخ بهمن دولی هم روشن نکرده ام!
سال که تحویل شد دور سفره هفت سین نشسته بودم؛ سفره هفت سینی که هم خانه ای ها آماده اش کرده بودند، تا جائی که یادم می آید اولین سفره هفت سینی است که کنارش نشسته ام! این هم به برکت غربت و دوری از دیار و ولایت آبا و اجدادی است لابد.
چند دقیقه مانده به کامل شدن چرخش زمین به دور خورشید، به خانه رسیدم، آقا نعمت نشسته بود، محمد، پوریا و علی. این ها به طور موقت هم خانه ای هایم هستند، به همراه تعدادی دیگر از بچه ها که فروشندگی پوشاک و کفش کسب و کارشان است در جزیره کیش.
سال که تحویل شد دست زدند، اشک ریختند، بوسیدنم، تبریک گفتند و من کمی هاج و واج مانده بودم، اما به روی خودم نمی آوردم...
آقا نعمت با حدود 40 سال، بزرگ خانه و قدیمی محل است. چند سالی است که در جزیره خانه رهن می کند و اجاره می دهد به مسافران و برای شان ماشین رنت می کند و خدماتی از این قبیل انجام می دهد. چندی پیش رفیق قدیمی اش 10 میلیونی از او خورده و گریخته و آقا نعمت را با سختی و مشقت روبرو کرده است. او دیگر به هیچ کس اعتماد ندارد.
محمد از نظر سرگذشت اجتماعی شبیه ترین ایشان به من است. لیسانس برق دارد و چندی پیش در آزمون دوره ارشد دانشگاه آزاد کیش پذیرفته شده و برای تامین هزینه هایش به فروشندگی لباس می پردازد، کاری که پیش تر تیز در کرج انجام می داده. کارش را خوب بلد است، خوب تا می زند، خوب قفسه می چیند و به تنهایی از پس اداره یک غرفه برآمده است به حدی که فروشگاه شعبه بازار زیتون را تحویل گرفته و تنهائی می چرخاند.
من و محمد یک جورهائی میان این آدم های الکی خوشِ بیخیال غریبه ایم. محمد اصرار می کند که پیش اش بمانم یا اگر دنیال خانه مستقل رفتم با او شراکت کنم در اجاره و سکونت اش. شب ها قبل از رفتن به خانه دسته کم دو ساعتی را با محمد خوش هستیم. شام مان را برمی داریم و لخ لخ کشان می رویم تا لب ساحل اسکله قدیم. البته سر راه از بازارچه حافظ باید دوغ بخریم و گرنه به قول خودش غذا از گلوی محمد پایین نمی رود.
بعد در حالی که روی صندلی سنگی یا نیمکت آلاچیق های کنار ساحل لم داده ایم، موزیک های گلچین شده ای که محصول وبگردی چند سال اخیرم هست را با گوشی نوکیا دوسیم کارت ارزان قیمتی که از اقای رئیسی گرفتم پخش می کنم و نوازش روح آغاز می شود...
محمد معتاد آن ترک شعرخوانی "علیرضا روشن" شده، همان که می گوید:" کسی که نشسته است خسته نیست، شاید جائی برای رفتن نداشته باشد..." پس آنقدر می شنویم و تکرارش می کنیم که از حال بی حال می شویم و هعی به روح علیرضا روشن نثار فاتحه می کنیم و تا خانه که در مجتمع مسکونی پردیس واقع است تحلیل داریم که نامبرده اندش (با الف مکسور، نون مسکون و دال مفتوح) است و چه بسا زده باشد روی دست حسین نوروزی حتی؛ همان حسین نوروزی جان وبلاگ "گاو خونی" که موسیقی اینجا مال آنجاست، همان که دیگر ایمیل هایم را جواب نمی دهد و من نگرانم که شاید زنده نباشد لابد...
بگذریم؛ سررسیدی که جزوه های کلاس اخلاق در روابط عمومی استاد شریفی در آن بود را آورده بودم اینجا و چند شبی در آن شب نویسی کردم و قسمت هایی را برای محمد خواندم و او به فضا رفت! اما متاسفانه از آنجا که در باب رذالت های تعدادی از همخانه ای ها در آن اشاراتی کرده بودم، اشاراتی از قبیل اینکه وقتی شب ها خوابیم چگونه مست و عربده کشان به خانه می آیند و بیدارمان می کنند، که چگونه بعضی هایشان در دستشوئی ایستاده می شاشند، ها به مولا، این نوشتن ها برای سررسیدم گران تمام شد دیگر.
یا چون نوشته بودم که چگونه بی ناموسی ترین فحش های ممکن را نصیب خود و خانواده هایشان می کنند و بلند بلند به آن می خندند، که چگونه علف می کشند (نوعی ماری جوانا است ظاهرا) و مغزشان را پوک و درآمدشان را فنا می کنند، یا چگونه در غیاب ما روی پتویی که می خوابیم با دختر شبانه های اینجا سکس می کنند، و خلاصه چون از این قبیل اشارات کرده بودم در نوشته هایم، و از این چگونگی ها نوشته بودم، آن هم با ذکر اسم مشارهین الیه، این ها یحتمل منجر به مفقود شدن سررسیدم شد. به طوری که وقتی صبح از خانه بیرون رفتیم روی چمدانم بود و شب که برگشتیم دیگر آنجا نبود! فلذا من دیگر شب نوشته ندارم و حرف هایم را برای ساحل آرام کیش و ماسه هایی که خستگی انگشتان پایم را به خود می گیرند تقریر می کنم.
حالا که برای دیدن دوستی در پردیس دانشگاه تهران آمدم، از حساب کاربری و کلمه عبور او استفاده کردم، در سایت اینجا به نت متصل شدم و با خواندن چند کامنت انگیزه گرفتم برای نوشتن این شرح حال. بلکه رسانه ای مخاطب مدار باشد این صحیفه. اما بگذارید بروم که هر آینه ممکن است گندش در بیاید.
...
به قول زنده یاد حسین نوروزی، این هم این!
پ.ن.1 : خب سال نوی تان هم مبارک حتی.
پ.ن.2 : نوروز امسال هم حال و هوای "نه هوای تازه و نه لباس نو می خوام" داشتم... اگرچه چندتایی خریدم.