خب چه؟ خب اصلا که چه؟

بله بله با شما هستم! چه می شود اگر با تو نگویم؟

که هیچ روزنامه ای جرات انتشار پاسخ هاشمی به لباس شخصی های مطبوعات را به خود ندید. که روز جمعه سالگرد دروغ بزرگ سگان پایتخت به جان مردم افتاده بودند در خیابان انقلاب به سمت آزادی!

که ریل های خط تهران مشهد را سیل با خود برده بود و قطار به کندی پیش می رفت. و نگاه بامزه ای داشتند ملت وقتی که نیمه شب هنگام توقف در بین راه با زیر شلواری از قطار پیاده شده و خوشحال قدم می زدم به سمت سرویس های بهداشتی. که خواندن نماز با دلهره - که نکند از قطار جا بمانی - صفای "مبسوطی" دارد همیشه! چه رسد آنکه زیرشلواری هم پوشیده باشی...

که جای شما خالی بود وقتی مقابل گنبد طلایی رنگ اش آقا را قسم می دادم که داد ما بستاند ز ظالمان این کوی و برزن. که نام بردم تک تک تان را و اگر قبول باشد نمازی به زیارت خواندم از طرف تان. همه تان، حتی آنها که اسمشان را نمی دانستم. آخر این ها که گفتن ندارد... وقتی تهران ساکت است. سکوتی از نوع "سهمگین" اش! فکر کن، سهمگین.... تا بحال به معنای این کلمه خیره شدی؟!


این داستان خاطرخواه شدن یا خواستن و خواسته شدن نوع بشر انگار تمامی ندارد و تکرار اش اجتناب ناپذیر... چرا که خواستم، توصیه کردم، خواهش کردم، درخواست دادم و امر کردم و هر چه گویی کردم. اما قبول نکرد. شاید گفت که:" ناتوان تر از آنست که مرا به دوش کشد". آخر کدام ابلهی خواسته بود که به دوش کشیده شود؟ می خواستم تا همراه قدم هایش باشم فقط. اما گفت و رفت...

هیچ گاه نگفته بودمش که دوست می دارم او را، زیاد، فراوان. و می خواهم اش که بانوی ام باشد! که آقا اش باشم.

نگفت، نخواست، نمی دانم!؟ شاید مثل من تنها به زبان نیاورد. اصلا یکی نیست بگویدمان مرتیکه! سر پیری و معرکه گیری؟! نمی دانم شاید که روزگار ما را مجرد بیشتر می پسندد.

لکن کور خوانده است بی شرف!.. ما بالاخره مزدوج می شویم روزی... حتی اگر مثل امروز تمام مسیر را با حالی تماما ضد حال طی کرده باشیم پس از جدا شدن از وی.

راستی! چرا اینقدر ساکت است این لعنتی. این تهران بزرگ. جز آنکه گاهی بوقی شنیده شود مقابل پای دخترکانی که حالا بزرگ شده اند این روزها...

چه شهروندی هستید شما ها؟! اصلا می دانید این بابایی که دارد هر روز در خط راه آهن ونک سفره می فروشد چند سال است که کارش اینست؟ یا می دانید نگهبان مجموعه تئاتر شهر چند سال سابقه خدمت دارد؟ می دانید سرنوشت مجسمه های دزدیده شده چه شد؟ می دانید چرا ایستگاه متروی هفت تیر همیشه آب می ریزد از سقف اش؟ می دانید قطعه 302 بهشت زهرا کجاست؟ می دانید امروز مقابل آموزشگاه زبان معرف بین دو مادر دعوا شده بود سر ارتباط - یحتمل نا مشروع - فرزندانشان!؟ می دانید از راه آهن تا نظام آباد دربست 8 هزار تومان پول می گیرند و تا تهرانپارس 17 اما اگر بروی سمت های بالا همان می رسد به بیشتر حتی... مثلا بیست و سی! می دانید یکی از ایرانی هایی که در سقوط اتوبوسی به دره ای در فلیپین کشته شد یک سردار سپاه بود، خدابیامرز؟ می دانید دوست مان "صبرا" از مالزی برگشته و اساس کشی دارند این روزها؟ می دانید بیست سال پیش مردی برای کار به سمت سیستان رفت و هیچ گاه برنگشت. و همسر اش که آن زمان بیست و پنج بهار زندگی را بیشتر ندیده بود 5 کودک خردسال را به تنهایی بزرگ کرد و هرگز ازدواج نکرد به امید آنکه روزی عزیز اش برگردد. و آن زن اکنون پیرزنی مهربان است با فرزندانی مهربانتر!؟... می دانید واقعا می دانید!؟...

آنچه می گویم شاید ناشی از شنیدن پاسخ غیر مثبت است از کسی که دوست می دارم اش! اما به هر حال اطلاعات عمومی مان از این تهران لعنتی خیلی پایین است، خیلی! تازه می دانم که او هم مرا دوست دارد. یعنی امیدوارم... البته برادرم معتقد است طرف کلاس گذاشته، خواسته اولِ ماجرا خودش را چندان مشتاق نشان ندهد، می گوید که این از رسم دختر هاست – خدا از زبان اش بشنود – آری؟ شما ها اینطوری هستید!؟...

هی با توام بانو! که امروز در رستوان ایران تک در چهارراه ولیعصر در میز دونفره کنار ستون مقابل ام نشسته بودی و لبخند می زدی. تویی که بجای رفتن سر اصل مطلب درباره ضرورت حکومت دینی در عصر غیبت با من بحث داشتی و قرار شد که من برای ات چندتا ریفرنس اس ام اس کنم. تویی که معتقدی بیست سال است در این مملکت انحرافی آغاز شده که این روزها آنچه می شود ما حصل همان انحراف است. تویی که به مدیر ات گفتی :" من نمی گویم شما دیکتاور هستید اما این شیوه قطعا به دیکتاتوری می انجامد" و من چقدر حال کردم با آن جمله وقتی که شنیدم... تویی که گویی خورشید بودی مقابل ام. و من برای تماشای ات عینک مخصوص لازم داشتم تا "پَرتُوان" زیبای ات آرامش چشمان ضعیف مرا بهم نریزد، ای آرامش پس از طوفان... بـه، چه می کند این احساس.

فریاد کن مرا ، جان مادرت! جاری نمی شوم به تمنای دیگری...

 (این را قبلا به یکی دیگر هم گفته بودم، ببخشد مرا)

 


 پ.ن: کاش می دانستم کسی که بخواهد جواب مثبت دهد، سر قرار نیم ساعت دیر نمی کند.

پ.ن: کجایی پدر؟ شب عید است! می گویند فردا روز توست... دلم برای ات تنگ شده بی معرفت... کجایی تو؟

 

 تهران. میدان هفتم تیر. کافی نت شتاب.