زنده
باد، یاد مرحوم «امین پور» که گفت:
گفتی:
غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین
من، برای غزل شور و حال کو؟
...
دیشب
آن قدر خسته بودم که خواب را به هرچیزی ترجیح دادم. مادرم سفره کوچکی کنار جای
خابم پهن کرد، و هنگام سحر آن قدر صدایم زد که هر طور بود سحرم را با چای و میوه اذان
کردم. صبح که به محل کار رفتم، خودروهای دولتی و نظامی مقابل روزنامه صف کشیده
بودند. اولین برخوردم با عکاس روزنامه بود که بعد از سلام همیشگی گفت: روزت مبارک!
تازه یادم آمد 17 مرداد است...
در
تحریریه بازار شوخی و گپ و گفت روز خبرنگار گرم بود. حتی بعضی از همکاران عصا قورت
داده، با نیش باز، همرنگ جماعت شدن را تمرین می کردند. در چنین روزی، سنت اینست که
مدیران و مسولان دستگاه های دولتی و حکومتی با خدم و حشم سراغ تحریریه و کارکنان
روزنامه را گرفته، عرض تبریکی می کنند، شاخه گلی روی میز می گذارند، قدری
حرف – گاهی حرف مفت - می زنند و می روند. ما هم به مثابه یک دژبان که برای رفت و
آمد فرمانده ایست خبردار می شود و پا می چسباند، هر از گاهی باید بایستیم، به زور
لبخندی روی لب بکشیم، و از شرم حضور سردبیر و مدیر مسول هم که شده همه چیز را خوب
نشان دهیم و خود را خوشحال و ممنون از این همه توجه و لطف آقایان مسول به روزنامه
نگاران و اینکه ما در پوست خودمان نمی گنجیم از این همه آزادی بیان و جایگاه والای
مطبوعات در میان مردم و مسولان.
اول از
استانداری آمده بودند، بعد سر و کله آقا پلیس ها در انواع مختلف پیدا شد، کمی بعد
سازمان فردوس ها سراغ مان را گرفت، اداره تعاون، بانک ملی، ارتش، دوباره
استانداری! و... دیگر جاهایی است که دانستم برای عرض تبریک آمدند. تقریبا همه شان
حرف های یکسانی داشتند، کارمان را مهم و سخت برمی شمردند، می گفتند خسته نباشیم و
می دانستند پای خبرنگاری که بیاید وسط، ما که خسته نمی شویم اصولا. ما که از آهن
ساخته شدیم، درآمدمان عالی است، امنیت شغلی داریم ماه، مدیران احترام می گذارند
مان بیا و ببین، آینده مان کاملا روشن، انگیزی کاری مان بالای بالا، پیشکسوتان و استخوان
خرد کرده های روزنامه نگاری همه بر سر انتخاب صحیح مان متفق القول... خلاصه هر چه
بگویم از محاسن این کار کم گفتم؛ خسته ی چه بشویم اصلا؟
از
مدیر کل امور مالیاتی وقت مصاحبه گرفته بودم؛ دم دمای ظهر راه افتادم، و برگشت ام
تا حوالی ساعت 15 طول کشید. به دبیر گروه اقتصاد قول گزارشی را داده و چند روزی
تاخیر کرده بودم. گفتم که امروز تا تمامش نکنم، نمی روم و نشستم به نوشتن... و
نرفتم تا تمام شد. و این یعنی دو ساعتی از مغرب گذشته بود که به خانه رسیدم...
---
قصد
خاطره نویسی نداشتم البته، این ها را گفتم که به دوستان خبرنگارم ضمن تبریک روزشان،
بگویم: به نظرم آن چه دارد ما را پیر می کند گذر عمر نیست. اخبار و احوال مردمی
است که از بد یا خوش روزگار بدان مطلع ایم. آن که برای تهیه یک گزارش راجع
به کیفیت شیر پاستوریزه از چه جنایت ها به نوع بشر، جلوی چشم مان پرده برداشته می
شود. از آن که می فهمیم قضایای پشت پرده این داستان پرداخت یارانه چه ها که
نمی تواند باشد. از آن که درد مردمی کپر نشین و دورافتاده نیش گون مان می کند، یا آن
وقت که افرادی برگه به دست، با اشک چشم از نگهبانی تماس می گیرند که دارند حق مان
را می خورند، شما را به خدا به دادمان برسید. آن گاه پیر می شویم که تصویر کودک
آزار کشیده از پدر و مادر را منتشر می کنیم، آن وقت که از مرگ جوانی در فلان
بیمارستان دولتی به سبب تعلل و غفلت کادر پزشکی خبر می نویسیم. آن وقت که می
خواهیم پرونده تجاوز گروهی به فلان زن را باز کنیم یا وقتی درباره محتویات آب شرب
شهر و عوارض آن تحقیق می کنیم. خیلی وقت ها، خیلی جاها، داریم پیر می شویم، زودتر
از آن که باید، و آن طور که شاید، داریم می میریم بی آن که کسی بمیراند مان! در
درد و رنج و فقر مردم غوطه وریم، بی آنکه خود به جای آن ها باشیم. وقتی داریم
سودِ پرداخت نشده ی فلان شرکت تعاونی یا سهامی را چرتکه می اندازیم که چه افرادی
را محتاج و آزمند رها کرده به حال خود، وقتی خط فقر و مرگ و مصیبت دور ارقام تورم
و بیکاری و اعتیاد حلقه می زند. وقتی دروغ می شنویم، «وقتی دروغ می نویسیم!...»
رفقا
ما داریم پیر می شویم، بی آنکه زندگی کنیم. می میریم بی آنکه زنده باشیم...
عمرمان
کوتاه می شود وقتی قیمت مان می شود یک نیم سکه! که فلان دستگاه فکر می کند خرید ما را با ارسال آن. یا وقتی
همین از میان خودمان، این قیمت را می پذیرند؛ و آن می روند و آن می گیرند و آن می
نویسند که نباید و نشاید. ما رنج می بریم وقتی بیان رنج دیگران، از حیطه صلاح و
مصلحت مملکت گل و بلبل خارج باشد. یا وقتی...
گاهی تجسم می کنم چه
می کشید قیصر، وقتی نوشت:
دردهای
من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای
من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای
من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من
ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای
روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است...