انتظارت منو کشت، توی سالی که گذشت


سلام مخاطب گرامی،

سال نو مبارک. سفره هفت سین داشتی امسال؟ عیدی دادی یا گرفتی؟ همه خوب بودند؟ مهمان ها آمدند و بازار دیده بوسی گرم بود آیا؟... خب خدا را شکر. ان شاءالله همیشه به شادی باشد، به خوشی، بدون غم بگذرد اوقات تان. نمی دانم اهل کجایی! که وضع مردم چطور است آنجا؟ اینجا ولی اما، اوضاع آنقدرها که باید خوب نیست.

راستش چگونه بگویم؟ واژه ها شرم حضور دارند؛ ناتوانند از انتقال این حس، از تبیین آنچه در ذهن و سینه هایمان حبس مانده... نمی دانم چرا هیچ چیز مزه گذشته را ندارد، مردم را می بینی، اما دلت بحالشان می سوزد. خیر سرشان قرار است خوش باشند، شادی کنند، خریدی با دل خوش انجام دهند، دخل مغازه دار ها باید پر پیمان باشد... شاید همه ی این ها هست، ولی کافی نیست. یک جای کار انگار لنگ می زند.

...

ادامه نوشته

ز آستان رضایم خدا، جدا نکند...


«منو جدایی از این آستان، خدا نکند»


باشد که باز بینیم،‌ دیدار آشنا را


افسانه است و افسون

ده روز مهر گردون

.

.

.


من به مادران فرزند از دست داده، تسلیت عرض می کنم

.

.

.

همین!

آن روی سکه

 

دوباره سلام آقای پدر. حالت چطور است؟ امید دارم که خوب باشی، که خوشحال باشی، که بسان همان خواب های قشنگی که از تو دیده اند، لباس های زیبا و رنگین به تن کرده و بر سفره های برکت الهی متنعم باشی.

راستش پدرجان، پیرو مرقومه قبلی، لازم است نکات دیگری را به عرض ات برسانم. که آن چه گفتم گرچه واقعیت داشت اما همه واقعیت هم نبود. حالا که حسابی دق دلی ام را سر تو خالی کرده ام، و حالا که چرخ روزگار همچنان می گذرد و بالا و پایین آن مکرر پیدا و پنهان می شود، بگذار باز هم با تو بگویم، قدری از آن روی سکه..


ادامه نوشته

پنج سال است که رفتی


سلام اقای پدر؛

حالت خوب است؟ خوش هستی؟ .. خب شکر خدا. فقط بدان که من اصلا خوب نیستم این روزها. یعنی شاید از وقتی که رفتی،‌ هیچ وقت نبودم! اما نمی‌گذاشتم کسی متوجه شود، نمی‌گذاشتم تو متوجه شوی. همه اش دروغ بود! همه‌ی آن فیلم هایی که موقع سر زدن به تو در مزار بازی می‌کردم و خود را خوشحال نشان می‌دادم دروغ بود.


پدر محترم؛

واقعیت اش اینست که از وقتی راهت را کشیدی رفتی به جهان آخرت، چنان گندی به زندگی من و مرتضی و مادر زدی که پس از 5 سال نه تنها آثارش از بین نرفته،‌ که دارد بیشتر هم می‌شود، تقویت هم می‌شود! هیچ وقت این‌ها را به تو نگفتم، همیشه داغ دلم را توی سینه حبس کردم تا تو بویی نبری،‌ همیشه آمدم و سنگ قبرت را بوسیدم و گفتم که خیال ات جمع پدر جان، ما همه خوبیم! اما حالا می‌خواهم بگویم «باور نکن». می‌خواهم بگویم زندگی مان سرد و تر و بی‌خود تر و رغت انگیز تر از آنست که فکرش را بکنی،‌ می‌خواهم بگویم با تو حرف هایی بگویم، که بیشتر از این دلیلی برای پنهان کردنش نمی‌بینم.

 

پدرجان؛

از مادر شروع می‌کنم. از تنها محرمت در زندگی، ازشریک غم و ها و غصه هایت که این روزها می‌توان گفت یک افسرده کامل است. می‌دانی، هیچ میلی به زندگی ندارد. یکبار از خودش شنیدم که آرزوی مرگ می‌کند. که دعایش این است که برود، از پیش مان برود،‌ شاید می‌خواهد بیاید پیش تو،‌ نمی‌دانم. اما هر چه در سرش هست،‌ دیگر میلی به زنده بودن ندارد. این را از اوضاع خانه داری اش هم می‌توان فهمید. این را از اجاق خاموش آشپزخانه اش هم می‌توان فهمید. از دستپخت‌هایی که طعم گذشته را ندارند. از سجاده‌ی همیشه پهن اش که شده مسجد اشک هایش. از گریه های وقت و بی وقت اش. از سکوت های کشنده اش. از حرف های تلخ اش. از مویی که دارد سپید می‌شود و پایی که موقع بالارفتن از پله درد می‌کند. اصلا پاهای مادر دارد شبیه پاهای خدابیامرز مادر بزرگ می‌شود؛ این را باید خوب بفهمی یعنی چه. فکر نمی‌کنم با این روال هم پیش رود چند سال بیشتر دوام داشته باشد.


پدر عزیزم،

مرتضی هم دیگر خسته شده، می‌گوید که از ازدواجش پشیمان است. که هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن ندارد. دیگر حتی برای دعوا کردن با همسرش هم انگیزه ندارد. پر شده از تهی بودن، از هیچ خواستن، هیچ بودن. تفریحش فقط فیلم است، و سیگارهایی که دور از چشم این و آن می‌کشد. محض اجبار زمانه کارش را می‌کند و شب و روزهایی که برای گرفتن ارشد بیدار خوابی کشید و درس خواند و درس خواند فکر می‌کند. که چرا چنین کرده،‌ که خب آخرش چه می‌شود!؟


آقای پدر،

حالم از هر چه خودم هست بهم می‌خورد. می‌دانی، می‌فهمی ام؟.. فکر نمی‌کنم!

راحتت کنم، تعهدی ندارم به خوب بودن، به بچه‌ی حاجی بودن، سیگار می‌کشم، با خانم‌های ناجور... هر چیزی می‌شنوم هر چیزی می‌بینم. خیلی دلم پر است از دستت پدر، خیلی! نمی دانم باید انتقام بگیرم؟ از که از چه.

کجا هستی حالا؟ در همان «دارالسلام» که می‌گویند خیلی خوش آب و هواست؟ آره؟ بی‌معرفت! داری کیف اش را می‌کنی؟ این بود مهر پدرانه ات، این بود دعای خیرت؟‌ که بروی من اینجا توی این لجن تنها بمانم؟ که نباشی. که مشتی دفتر و کتاب از تو بماند و عکس های روی دیوار. و آن پیکان سفید که هنوز راه می‌رود. یادت رفت به همین زودی؟ که قول دادی دعایم کنی؟ آن شب که بقلت کردم تا ببرم ات روی تخت یادت نیست که گفتی دعایت کردم. پس کو؟ اینطوری؟‌‌

اصلا من نمی‌فهمم این سرطان چیست که آن دنیا هم دست از سرت بر نمی‌دارد‍، که باز با حال بیماری و رنجور به خواب این و آن می‌آیی. که باز داری به خودت می‌پیچی از درد. بالاخره کدامش را باور کنیم؟ آن خواب هایی که توی آن در احاطه فرشته ها و اولیا و لباس های فاخر و طعام های رنگ وارنگ هستی و می خندی، یا این کابوس های لعنتی را!؟  بیکاری اصلا پدر جان می‌روی خواب این و آن در فامیل؟؟ اصلا ببین 5 سال است که رفتی، سر جمع 5 بار آمدی ببینم‌ات در خواب؟.. می‌خواهی نفرین کنی، آه بکشی، بگی که ناراضی هستی مثلا، خب بیا به خودم بگو. کجایی، چرا حرف نمی‌زنی پدر، چرا ساکت شدی؟ لازم ات دارم مرد...

صدای اذان صبح می‌آید؛ عمری بود، ادامه اش را برای‌ات می نویسم.



پ.ن: اگر به هر دلیلی این پست را خوانده اید، لطفا به همان دلیل این را هم بخوانید؛ ممنان از شما

می گوید رنگ چشمانت پاییزی است


دارم به آلبوم پاییز طلایی فریبرز لاچینی گوش می کنم. متحیر شدن از نوای پیانو نمی تواند فکرم را از موضوعی که درگیرش هست باز دارد؛ چه آنکه بر غم ام می افزاید. به ویژه وقتی این سی دی را صاحب موضوع غم به من هدیه کرده باشد. شب گذشته به دیدن عزیزی رفته بودم که نام و یادش فراموشم نخواهد شد. بانویی که دیگر به خاطره ای می مانم برایش تا واقعیت. کسی که فکر می کنم ارزش دارد در فراق او چشمم تر شود یا دلم بلرزد یا که آه کشم، حتی! این ها را اینجا می نویسم که احتمال دارد روزی بخواند و بداند که همیشه دوست اش می داشتم.


گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ ...


زنده باد، یاد مرحوم «امین پور» که گفت:

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

...

 

دیشب آن قدر خسته بودم که خواب را به هرچیزی ترجیح دادم. مادرم سفره کوچکی کنار جای خابم پهن کرد، و هنگام سحر آن قدر صدایم زد که هر طور بود سحرم را با چای و میوه اذان کردم. صبح که به محل کار رفتم، خودروهای دولتی و نظامی مقابل روزنامه صف کشیده بودند. اولین برخوردم با عکاس روزنامه بود که بعد از سلام همیشگی گفت: روزت مبارک! تازه یادم آمد 17 مرداد است...

 

در تحریریه بازار شوخی و گپ و گفت روز خبرنگار گرم بود. حتی بعضی از همکاران عصا قورت داده، با نیش باز، همرنگ جماعت شدن را تمرین می کردند. در چنین روزی، سنت اینست که مدیران و مسولان دستگاه های دولتی و حکومتی با خدم و حشم سراغ تحریریه و کارکنان روزنامه را گرفته، عرض تبریکی می کنند، شاخه گلی روی میز می گذارند، قدری حرف – گاهی حرف مفت - می زنند و می روند. ما هم به مثابه یک دژبان که برای رفت و آمد فرمانده ایست خبردار می شود و پا می چسباند، هر از گاهی باید بایستیم، به زور لبخندی روی لب بکشیم، و از شرم حضور سردبیر و مدیر مسول هم که شده همه چیز را خوب نشان دهیم و خود را خوشحال و ممنون از این همه توجه و لطف آقایان مسول به روزنامه نگاران و اینکه ما در پوست خودمان نمی گنجیم از این همه آزادی بیان و جایگاه والای مطبوعات در میان مردم و مسولان.

 

اول از استانداری آمده بودند، بعد سر و کله آقا پلیس ها در انواع مختلف پیدا شد، کمی بعد سازمان فردوس ها سراغ مان را گرفت، اداره تعاون، بانک ملی، ارتش، دوباره استانداری! و... دیگر جاهایی است که دانستم برای عرض تبریک آمدند. تقریبا همه شان حرف های یکسانی داشتند، کارمان را مهم و سخت برمی شمردند، می گفتند خسته نباشیم و می دانستند پای خبرنگاری که بیاید وسط، ما که خسته نمی شویم اصولا. ما که از آهن ساخته شدیم، درآمدمان عالی است، امنیت شغلی داریم ماه، مدیران احترام می گذارند مان بیا و ببین، آینده مان کاملا روشن، انگیزی کاری مان بالای بالا، پیشکسوتان و استخوان خرد کرده های روزنامه نگاری همه بر سر انتخاب صحیح مان متفق القول... خلاصه هر چه بگویم از محاسن این کار کم گفتم؛ خسته ی چه بشویم اصلا؟

 

از مدیر کل امور مالیاتی وقت مصاحبه گرفته بودم؛ دم دمای ظهر راه افتادم، و برگشت ام تا حوالی ساعت 15 طول کشید. به دبیر گروه اقتصاد قول گزارشی را داده و چند روزی تاخیر کرده بودم. گفتم که امروز تا تمامش نکنم، نمی روم و نشستم به نوشتن... و نرفتم تا تمام شد. و این یعنی دو ساعتی از مغرب گذشته بود که به خانه رسیدم...

 

---

قصد خاطره نویسی نداشتم البته، این ها را گفتم که به دوستان خبرنگارم ضمن تبریک روزشان، بگویم: به نظرم آن چه دارد ما را پیر می کند گذر عمر نیست. اخبار و احوال مردمی است که از بد یا خوش روزگار بدان مطلع ایم. آن که برای تهیه یک گزارش راجع به کیفیت شیر پاستوریزه از چه جنایت ها به نوع بشر، جلوی چشم مان پرده برداشته می شود. از آن که می فهمیم قضایای پشت پرده این داستان پرداخت یارانه چه ها که نمی تواند باشد. از آن که درد مردمی کپر نشین و دورافتاده نیش گون مان می کند، یا آن وقت که افرادی برگه به دست، با اشک چشم از نگهبانی تماس می گیرند که دارند حق مان را می خورند، شما را به خدا به دادمان برسید. آن گاه پیر می شویم که تصویر کودک آزار کشیده از پدر و مادر را منتشر می کنیم، آن وقت که از مرگ جوانی در فلان بیمارستان دولتی به سبب تعلل و غفلت کادر پزشکی خبر می نویسیم. آن وقت که می خواهیم پرونده تجاوز گروهی به فلان زن را باز کنیم یا وقتی درباره محتویات آب شرب شهر و عوارض آن تحقیق می کنیم. خیلی وقت ها، خیلی جاها، داریم پیر می شویم، زودتر از آن که باید، و آن طور که شاید، داریم می میریم بی آن که کسی بمیراند مان! در درد و رنج و فقر مردم غوطه وریم، بی آنکه خود به جای آن ها باشیم. وقتی داریم سودِ پرداخت نشده ی فلان شرکت تعاونی یا سهامی را چرتکه می اندازیم که چه افرادی را محتاج و آزمند رها کرده به حال خود، وقتی خط فقر و مرگ و مصیبت دور ارقام تورم و بیکاری و اعتیاد حلقه می زند. وقتی دروغ می شنویم، «وقتی دروغ می نویسیم!...»

 

رفقا ما داریم پیر می شویم، بی آنکه زندگی کنیم. می میریم بی آنکه زنده باشیم...

عمرمان کوتاه می شود وقتی قیمت مان می شود یک نیم سکه! که فلان دستگاه فکر می کند خرید ما را با ارسال آن. یا وقتی همین از میان خودمان، این قیمت را می پذیرند؛ و آن می روند و آن می گیرند و آن می نویسند که نباید و نشاید. ما رنج می بریم وقتی بیان رنج دیگران، از حیطه صلاح و مصلحت مملکت گل و بلبل خارج باشد. یا وقتی...

 

گاهی تجسم می کنم چه می کشید قیصر، وقتی نوشت:

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است...

 

تبریک


انگار که چیزی گم کرده باشد!

دور سفره می چرخد و ما را نگاه می کند. برادرها سرگرم صحبت با صدای بلند هستند، مثل همیشه. مادر دل اش نمی آید از ما دور باشد. حرص می خورد، بحث کاری در منزل را دوست ندارد. چیزی نمی گوید. نمی دانم به چه فکر می کرد؟ شام خوردیم، تشکر کردیم، کادو آوردیم، عکس یادگاری گرفتیم... مادر همچنان انگار که چیزی گم کرده باشد، نا آرام است، خیلی سعی می کند به روی خودش نیاورد.

بچه ها می روند، مادر باز تنها می شود. شب از نیمه می گذرد، نمی خوابد، بر خلاف همیشه. گویی دیگر خواب هم آرام اش نمی کند. آشپزخانه را مرتب می کند، روی صندلی می نشیند، فکر می کند. سمت اش نمی روم، صدایم می لرزد، ممکن است متوجه شود!... دارم می گریم آخر، تنها، در سکوت، مثل آنوقت ها که پدر در بستر بود و آرام می گرستیم تا نشنود، روحیه اش خراب نشود، غصه نخورد...

می آیم اینجا پای این زهر ماری می نشینم، به فیس بوک سر می زنم، برای این و آن یادداشت می گذارم، مقاله می خوانم، چیز می نویسم... بالاخره اشک چشم ام خشک می شود، می روم بیرون خبری بگیرم اش.

آنقدر ساکت است که وقت خواب و بیدار اش را تشخیص نمی دهم، مگر از عوض نشدن طولانی مدت کانال تلویزیون، عادت دارد، همه شبکه ها رو مرور می کند، انگار چیزی گم کرده باشد. مثل وقتهایی که کتاب می خواند، روضه می رود، نماز می خواند و در تعقیبات فقط فکر می کند.


خواب اش برده بود، روی زمین، پای تلویزیون، ساکت بود. با دیدن اش دوباره چشمانم خیس می شود. هق هق ام می گیرد، آرام از کنارش رد می شوم و در دلم می گویم: روزت مبارک مادرم!


وای به روزی که...


تا بحال از خود پرسیده ای مسول غذا دادن به گربه های محله کیست؟

نه، جدا می خواهم بدانم شده برای گرسنه نماندن گربه ای، گنجشگکی یا دیگر حیوانات اهلی داخل شهر دغدغه داشته باشی؟ وقتی نشستی پای میز یادت بیافتد که گربه ی سر کوچه چطور میو میو کنان برای تکه گوشتی التماس ات می کرد و غذا از حلقوم مبارک پایین نرود. دغدغه به این معنا !

هر دفعه به چنین چیزهایی فکر کردی یا برای ات مساله شد، یاد بیاور، در جامعه ای زندگی می کنیم که آدم های اش برای خودکشی کردن یک هموطن و سقوط وی از بالای پل هلهله و دست افشانی می کنند، آدم هایی که بیمارهای بی بضاعت شان را از بیمارستان بیرون و کنار جاده رها می کنند، همانهایی که هانیه 8 ساله را شکنجه می دهند، آنهایی که برای خرید و انباشت سکه ی در حال گرانی صف می کشند و و و...

وقتی سعی کردی کمی ارتفاع بگیری و از بالا به این جامعه نگاه کنی، بیشتر دل ات به حال حیوانات می سوزد! آخر مردمی که با همنوع خود این می کنند را چه توقعی از فهم لزوم خوش رفتاری با گربه هاست؟


پ.ن:  بو بکشید! بوی تعفن اش همه جا را برداشته. فکر می کنم "نمک" هایمان دارد می گندد...

پ.ن2: این هم شاهد مثال تازه ای برای این پست. نیما (تصویر زیر) گفته پدرش این بلا را سر او آورده. پدر وی نیز مدعی شده حق داشته و دارد فرزندش را کتک بزند... :( !


پدر نیما مدعی شده حق داشته و دارد فرزندش را کتک بزند...