آن روی سکه
دوباره سلام آقای پدر. حالت چطور است؟ امید دارم که خوب باشی، که خوشحال باشی، که بسان همان خواب های قشنگی که از تو دیده اند، لباس های زیبا و رنگین به تن کرده و بر سفره های برکت الهی متنعم باشی.
راستش پدرجان، پیرو مرقومه قبلی، لازم است نکات دیگری را به عرض ات برسانم. که آن چه گفتم گرچه واقعیت داشت اما همه واقعیت هم نبود. حالا که حسابی دق دلی ام را سر تو خالی کرده ام، و حالا که چرخ روزگار همچنان می گذرد و بالا و پایین آن مکرر پیدا و پنهان می شود، بگذار باز هم با تو بگویم، قدری از آن روی سکه..
مادر را که یادت است گفتم چه حالی دارد؟! خودمانیم؛ بر خلاف رویه، امروز یک خورش بادنجانی درست کرده بود، که اگر بودی انگشتانت را هم با آن می خوردی. یعنی دیوانه وار خوشمزه ها. گاهی خوش اخلاق هم هست، صدای خنده اش را بعضا می شود شنید، به ویژه وقتی این نوه شیرین زبان قند عسلی که زاده دوم پسر بزرگت است هم اینجا باشد. که بیشتر اوقات چنین است.
آخر آمده اند همین طبقع پایین خودمان مسکن کرده اند. و صبح به صبح، این محمد علی یک سال و نیمه، خودش از پله های می آید بالا - که نقدا تف به روح آن رفیق معمار شما با این خانه و پله طراحی کردن اش – تپ تپ در را می کوبد و به قول خودش «مان جونی» و «عمو عمو» گویان صدایمان می زند که برویم بقل اش کنیم، بیاریم اش سر سفره و جناب شان نون و ماست چکیده تناول کند! یعنی ماشالله اشتها هم دارد ها.
بعد در چنین لحظاتی، جای ات خالی است کیف و حال مادر را ببینی، که چگونه محمد علی را ماچ و نوازش می کند و قربان صدقه اش می رود، و به ادا و اطوار درآوردن هایش می خندد.. دقت کن پدر، این آخری خیلی مهم بود. که مادر می خندد.
مرتضی را هم نگران نباش، خودم با او صحبت کردم، فکر کنم تا سال آینده همین موقع به خوشی و سلامتی و با تفاهم کامل از همسر گرانقدرش جدا شود. بی داد بی دعوا بدون حرف و رفتار اضافه. اینطوری بهتر است، اصلا از وقتی بهش روحیه دادم که نگران مهریه زن اش نباشد، که کنارش هستم، که می تواند خانه اش را بفروشد و مهر زنش را بدهد، که خودم خواهر و مادر برادر و پدر زن اش را در صورت انجام رفتار اضافه جلوی چشم شان خواهم آورد، حالا حال و روزش بهتر هم شده. دیگر اضطراب و تشویش گذشته را ندارد، خیالش راحت است، به زن اش هم این ها را گفته، او هم پذیرفته ظاهرا که این تو بمیری از آن ها نیست، یک وقت دیدی اصلا سر همین تفاهم مهرشان به دل هم افتاد و جدا هم نشدند. ها به مولا
خودم هم که چه عرض کنم، جدی نگیر آن غرغر هایم را، یعنی نه اینکه اصلا جدی نگیری، زیاد جدی نگیر، مثل خودم دایورت کن! آخر می دانی، من این غر و لند و ناله را اینجا و به تو هم نمی گفتم کجا و به که می گفتم!؟ یک جایی باید این سینه بی صاحاب خالی شود از عقده؟ از بغض؟ یک جایی باید باشد دور از چشم این و آن، فارغ از شکسته شدن وجهه مردانه و ملوکانه! بشینم با خیال راحت اشک بریزم و تایپ کنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگویم و حالش را ببرم؟ چنین حقی دارم یا نه اصلا؟ خوب پست قبلی را هم به حساب همین چیزها بگذار، وگرنه خیر سرت تو که الان با آن چشم برزخی باید بهتر و بیشتر و با کیفیت تر ببینی که همچنان همان بچه شر شلوغ و بذله گوی خانه هستم که در گذشته بودم.
زبان ام همچنان خوب کار می کند، ماشالله! یعنی همچنان پشت تلفن ماموران گمنام جان بر کف شبانه روزی را که به تلفن های خصوصی مردم گوش می کنند، اسکل می کنم، همچنان سر کلاس علوم سیاسی به زعم خود آفتابه ای به هیکل حاکمیت دروغ و ریا می گیرم که جناب استاد می گوید پاشو برو بیرون! در مصاحبه های کاری چنان حرف می زنم که چشمشان گرد می شود، آدم هایی که با هم قهر اند را آشتی می دهم، سوء تفاهم ها را با ادای توضیح برطرف می کنم، کنفرانس کلاسی می دهم باقلوا، از هر دختری که خوشم بیاید به نیت خیر شماره می گیرم. همچنان با این زبان معجزه می کنم؛ معجزه یعنی کاری که مردم عادی از آنجام آن عاجز اند...
این ها را گفتم محض اثبات این که حالم خوب است، چون تو می دانی که هر وقت زبانم خوب کار می کند یعنی حالم خوب است! و به آینده امید دارم، به ظهور آقا، به سرنوشت محتوم همه ظالمان عالم، به شکست و تحقیر شان هم، به رفع حصر از میر، به آزادی، به عدالت، به خود ایمان ایمان دارم، به شرف، اخلاق، به قرآن، به نماز، به دعای افتتاح ماه رمضان، به آبگوشتی که مادر شب های جمعه می پزد، به فضیلت نان دادن به گربه و مرغابی های پارک ملت، به سوار تاکسی پیکان های قدیمی شدن، به بوسیدن دست معشوق، به پیرهن مشکی محرم، به منبرهای حاج حسن آقا، به همه این ها ایمان دارم پدر.. ایمان دارم.